وقتی برای سیمرغ گریستم...
خبر دردناک بود قلبم را درد اورد. از همان درد هایی که درشکست هایت به سراغت میایند.ناگهان سینه ات سنگینی میکند،انگار چند کیلو وزنه به استخوان های سینه ات متصل شده باشد.نفست به سختی در می اید و نمیخواهی باور کنی.از همان ها که موقع شکست تیم محبوبت به سراغت می اید از همان ها که موقع مرگ عزیزانت مثل ماری چنبره میزند بر سینه ات.
اشتباه نکنید من ناراحت ماهواره پیام نیستم! بالاخره آن یک ازمایش است و با همین شکست ها پیروزی های بزرگ از راه میرسد و من مطمینم بار دیگر موفق میشویم ولی من ناراحت سیمرغم همان موشک ماهواره بری که پیام را به اوج اسمان میبرد از اسمان آنورتر توی جو! گویا سیمرغ موفق بوده ماموریتش را انجام داده از جو عبور کرده ولی ماهواره در مدار معین قرار نگرفته و همه چیز خراب شده است. من ناراحت سیمرغم! سیمرغ مرحله به مرحله از خودش مایه گذاشت جان داد تا پیام را بالا ببرد تا ایران را بالا ببرد ولی کسی دیگر از او یاد نخواهد کرد.این رسم ماست فقط از پیروزهایمان یاد میکنیم و با غلط گیر شکست هایمان را لاک میگیریم مبادا کسی ببینید و ما را مسخره کند مبادا جایی بگویند شکست خوردیم مبادا...
سیمرغ حکایت ماست. تا دقیقه اخر تلاش میکنیم از جانمان مایه میگذاریم اما در دقیقه نود شکست میخوریم و ناگهان سعی میکنیم همه چیز را فراموش کنیم و غرق در گرداب نتیجه گرایی خود شویم. تا وقتی سوار بر اسب چموش کمال گرایی هستیم هیچ چیزی جز پیروزی معنا ندارد. پیروزی هم مزه نمیدهد چون به دنبال پیروزی بعدی هستیم و هی این چرخه عدم رضایت ما تکرار میشود و تکرار میشود و تکرار...
شاید برای ماهواره بعدی اسمی دیگری روی موشک بگذارند چیزی غیر سیمرغ و سیمرغ از یاد ها محو شود آن وقت آن پیروزی را به نام آن یکی موشک بنویسند ولی من سیمرغ را با شعله های سوزان اتشش با نور خیره کننده اش در تاریکی شب اسمان ابری به یاد خواهم سپرد. برای من سیمرغ پیروز شد...