ویرگول
ورودثبت نام
Kevin
Kevinگلبرگ خشک شده لای کتابی کهنه در کتابخانه پادشاهی دیوانه... خواننده عزیز این متن، ما داریم توی تلگرام یه کلوپ کوچولو برای نوشتن داستان درست میکنیم خوشحال میشیم توهم به جمعمون بپیوندی♥️
Kevin
Kevin
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

کلمات جادویی...

در محله گانگنام سئول در ایستگاه اتوبوس خالی در ساعات آخر شب پیرمردی تنها بر روی صندلی انتظار اتوبوس نشسته بود. او در انتظار اتوبوسی بود که خود هم مقصد آن را نمی دانست پیرمرد از دنیا شاکی بود او دیگر نمیخواست هر روز را در کنج خانه با نگاه کردن به برنامه های تلویزیونی یا دیوارهایی با تار و پود کهنه بگذراند. نمیخواست دیگر به کوچه ها بنگرد و در انتظار شخصی باشد که وجودی ندارد و فقط احساس میشود. او دیگر نمیخواست افکار مرگ بی اراده داشت باشد. او میخواست برود... سوار یکی از اتوبوس ها بشود و برود به مقصدی نامعلوم شاید در کهکشانی دیگر در جایی که معشوقه اش گونه هایش را ببوسد و دست هایش را نوازش کند. پیرمرد گریست او گریست به همراه گریه باران او تنها نبود آسمان هم با اون هم درد بود... اشکهای پیرمرد دیگر معلوم نبود دیگر نیازی به پنهان کردن اشکها از آدم های خیالی نبود او گریه میکرد و تنها کسی که صدای گریه اش را میشنید آسمان بود. در هنگامی که چشم های پیرمرد به خاطر مرواریدهای سرآزیر شده چشمانش تار میدیدند پسرکی با بارانی زرد رنگ و چتری شیشه ای در گوشه چشم پیر مرد پدیدار شد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد و به پسر بچه نگریست غافل از اینکه پسرک قبل از اینها نظاره گر پیرمرد بود. او تمامی حرف های گفته نشده پیرمرد را شنیده بود پسر بچه لحظاتی به پیرمرد نگاه کرد گویی پسر بچه درد او را میفهمید گویی پسر بچه رنج های چندین ساله را در پیکر و حافظه کوچکش حمل میکرد گویی پسر بچه تنها کسی بود که پیرمرد را درک میکرد... پسر بچه بی درنگ چتر را به پیرمرد داد و شمرده شمرده سخن گفت.

سخنانی از جنس جواهر از جنس طلا..

« تو تنها نیستی تو نیازی به عشق نداری تو باید بگردی و در درون خودت تمامی قفل هایی که برای ورود عشق زده ای را بشکنی دوستی واقعی در درون توست بجای شکایت از دنیا و گشتن در کهکشان ها به دنبال عشق و دوستی حقیقی ابتدا آنرا درون خودت بگرد و پیدا کن»

پیرمرد سرش را پایین آورد و کمی فکر کرد و سپس سرش را بالا آورد تا چیزی به پسر بگوید اما کدام پسر؟ هیچ پسری در آنجا نبود اما چتر... چتر خیس هنوز در دستان پیرمرد بود... به راستی آن پسر که بود و آن کلماتی که گفت مگر چگونه طلسمی روی خود داشتند که اینگونه مرد را وادار به طلوع و شروع عصر جدیدی کردند؟...

عجیبداستانانشاپیرمرد
۲
۰
Kevin
Kevin
گلبرگ خشک شده لای کتابی کهنه در کتابخانه پادشاهی دیوانه... خواننده عزیز این متن، ما داریم توی تلگرام یه کلوپ کوچولو برای نوشتن داستان درست میکنیم خوشحال میشیم توهم به جمعمون بپیوندی♥️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید