ویرگول
ورودثبت نام
مهموم
مهمومدر این شبِ تار، دلی مهموم است...
مهموم
مهموم
خواندن ۱۱ دقیقه·۶ ماه پیش

آخرین شب

#ورقة

آخرین شب

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

خورشید به میانه‌ی آسمان رسیده بود. تشعشعات آفتاب، از لابلای هورنو های سقف به داخل قصر می‌تابید. حاکم با چهره‌ای خشمگین و درهم، در تالار اصلی قصر راه می‌رفت و با خودش حرف می‌زد. تا نگاهش به من افتاد، با صدایی خشن رو به من غرش کرد :

- آخر چه کنم؟ چه کاری هست که نکرده باشم؟ چه دری هست که نزده باشم؟ هر چه می‌کنم به خواسته‌ام نمی‌رسم. اخر مگر او انسان نیست؟ مگر دل ندارد؟ بالاخره باید در دنیا چیزی برای او جالب باشد یا نه؟

با لرزشی در صدا گفتم :

- فدایت شوم؛ آنقدر به خودت سخت نگیر؛ زندگی دو روز است.

با نگاه غضب آلودش، نعره زد :

- ببند دهانت را. من مطمئنم او آنطور که نشان می‌دهد بی‌خطر نیست. مطمئنم در نهان کار هایی می‌کند که برای ما و حکومتمان زیان آور است. او را به دربار آوردم، شاید کمی تغییر کند و با دربار سرش گرم شود، بلکه اهداف نهانی و خطرناکش را از یاد ببرد؛ اما چه شد؟

- قربانتان گردم امیر. شما تقصیری ندارید. هر راهی که بوده، رفتید. امیدتان را از دست ندهید. من مطمئنم دخترتان، که در زیرکی بمانند شماست، حتما ما را از کار های او با خبر خواهد کرد. او زین پس تحت نظر کامل شماست. بد به دل خود راه ندهید. نا سلامتی امشب شب عروسی دخترتان است. کنون به فکر مهمانی و تشریفاتش باشید.

نفسی عمیق کشید و نگاهی معنا دار به من کرد. چند قدمی راه رفت و کنار حوض وسط تالار نشست. دستی به آب برد و قطرات آب را در حوض رها کرد. لباس نیلی رنگ و زرکوبش را تکاند و از جا برخاست. گویی آرام شده بود. با دست اشاره‌ای به من کرد تا بروم. کینه و دشمنی داشت قلبش را می‌سوزاند. البته حق‌ هم داشت. باید از حکومتش و منافع آن دفاع می‌کرد. وارد حیاط قصر شدم. غلامان و کنیزکان با عجله و هر کدام برای امری از امور میهمانی شب، به سمتی می‌رفتند. به طرف مطبخ قصر رفتم تا کیفیت پذیرایی را خود بسنجم. وارد مطبخ شدم. گروهی دیگ‌های غذا را با ملعقه های بزرگ و چوبین هم می‌زدند و عده‌ای مشغول تمیز کردن راسته‌ی گوسفندانی بودند که قرار بود در ضیافت شب طبخ بشود. همینطور از کنار طباخان می‌گذشتم که ناگهان چشمم به یکی از کنیزکان زیبای قصر افتاد. کنیزک زیبا و جوان با دستهای ظریفش، میوه‌های رنگین و تازه را در دیس‌های بزرگ مسی می‌چید. با دیدن کنیز فکری به ذهنم رسید که بی‌درنگ به راه افتادم و تا تالار مرکزی دویدم. حاکم روی تخت‌چه‌ ای نشسته بود و خوشه‌ی انگوری در دست داشت. با شنیدن صدای پای من، رویش را به من برگرداند. همانطور که نفس نفس می‌زدم گفتم :

- فدایتان گردم. یافتم. یافتم چگونه می‌توان او را فریفت و یا اقلا او را تحقیر کرد.

- نفسی چاق کن و بعد حرف بزن. با آن کلمات بریده بریده نمی‌فهمم چه بلغور می‌کنی.

لحظه‌ای صبر کردم و کنار تخت زانو زدم.

- داماد جنابتان هر چه که باشد، آدم است. آدمی هم خواهی نخواهی غریضه‌ی دنیوی دارد. مردی نیست که با دیدن کنیزکان سرخ و سپید و زیباروی رومی دل از دست ندهد. امشب کنار حجله‌ی داماد، کنیزان زیبای قصر را احضار می‌کنیم، تا بخوانند و برقصند. اگر مراد حاصل شد، فبها المراد؛ و الا همین‌که در پیشگاه کسی که مردم او را دین‌دار و متقی می‌پندارند، بزنی و برقصی، خودش وجهه و جلوه‌ی او را خراب خواهد کرد و همچنین او را شخصی آلوده به دنیا نشان خواهد داد. یک تیر و دو نشان.

لبخندی در چهره‌ی حاکم هویدا شد. با صدای آرام اما پر از مکر جواب داد :

- یک تیر و دو نشان که نه، اما یک معامله‌ی مربوح الطرفین است.

و طوری خندید که دندان‌هایش پیدا شد.

من تا شب کارهای مربوط به نوازندگی و رقاصی کنیزکان را رسیدگی کردم و حاکم از این کار خشنود بود. شب که شد، قصر، تزیین شده بود و حجله‌ی عروس و داماد آماده؛ من و کنیزکان رقاصه هم در یکی از تالار های قصر که دری به تالار مرکزی و محل پذیرایی میهمانان داشت، منتطر فرمان حاکم بودیم. ۲۰۰ دختر زیبا از کنیزان رومی و اندلسی با البسه‌ی مُلَوَّن و با ظروفی در دست، به صف ایستاده بودند. ظروفی که منقش به نقوش سلطنتی بود و در آن گوهری نهاده شده بود. نقشه این بود که بعد از نشستن داماد و دستور حاکم، یکی یکی جلو بروند، عرض اندامی کنند و گوهر داخل ظرف را تقدیم داماد کنند. برخی دیگر از کنیزان ظروفی در دست داشتند که در آن جواهرات و زری بود که باید آن را روی سر عروس و داماد می‌ریختند. تار زنی قهار و مشهور به نام مخارق که ریشی بلند داشت و لباس‌هایی با رنگ جیغ بر تن کرده بود و همچنین به آواز دلنشین و صدای پر غنایش معروف بود، کنار کنیزکان منتظر ایستاده بود و هر ازگاهی دستی به تارش می‌کشید. ساعتی گذشت و میهمان‌ها از سرتاسر بلاد وارد قصر شدند. تشریفات قصر و خوشامد گوییِ به میهمانان به خوبی انجام شد. حاکمانِ شهرهای کوچک و وزیران با چاپلوسی نزد حاکم می‌رفتند و عرض تملق و ارادتی می‌کردند و برمی‌گشتند. غلامان نوجوان از آنها پذیرایی کردند. همه منتظر آمدن داماد بودند. حاکم اشاره‌ای کرد تا محمد، دامادش وارد مجلس شود. جوانی زیبا و میانه‌قد، با صورتی گلگون، لباس‌های زیبا و ساده، باوقار وارد مجلس شد. با حجب و حیا سرش را پایین انداخته بود و به زمین خیره شده بود. میهمانان از جا برخاستند و همگی به او تبریک گفتند. روی تختی که تزیین شده بود نشست. میهمانان، روبرویش در دوطرف نشستند و با هم مشغول گفت‌وگو شدند. لحظاتی گذشت. من پشت پرده و بین درب میان تالار مرکزی و تالار پشتی، ایستاده بودم. نگاهم به حاکم بود تا به محض دستورش کنیزکان را راهی کنم. حاکم که چشمش به من افتاد با سر تاییدی به من نشان و لبخند مکارانه‌ای زد. پیغام را گرفتم. در دل احساس غرور داشتم. به تالار پشتی برگشتم. رو به کنیزکان کردم و گفتم :

- امشب شبی مهم است. نیاز نیست نقشه را دو مرتبه مرور کنیم. آنچه گفته‌ام را به خوبی انجام دهید، تا شما هم از ضیافت امشب و مهربانی حاکم برخوردار شوید. اما اگر کارتان را درست انجام ندهید، خشم پادشاه گلوگیرتان خواهد شد. و به کنیزکان اشاره کردم تا به ترتیب وارد شوند. و خود از پشت پرده به تماشا ایستادم. حضور اینهمه کنیز و آوازه‌خوان آن‌هم در مجلسِ داماد متقی جناب حاکم، خودش سندی بر آلودگی او به دنیا و فسادش می‌شد و این بس بود تا جلوه‌اش نزد دیگران خراب شود و در دلشان شک بیفتد و همین برای حاکم بس بود زیرا مردم دل به کسی خواهند بست، که تارک دنیا باشد، گرچه خود آنها پی دنیا طلبی باشند. البته حاکم خودش تارک دنیا نبود، ولی هر که دنیای اغنیا را غنی تر بکند، محبوب آنها هم می‌شود. کنیزکان یکی یکی وارد مجلس شدند. چشمِ میهمانان، مجذوب آنها شده بود. اما از آنطرف مبهوت وجود چنین فضایی در محضر محمد بودند. چهره‌ی حاکم به محمد بود و منتظر بود تا عکس العمل او را ببیند. اولین کنیز جلو رفت. اما محمد هیچ تکانی نخورد. نگاهش به زمین دوخته شده بود و با چهره‌ای مصمم نشسته بود. طوری به کنیزان که یکی یکی جلو می‌آمدند، بی‌التفات بود، گویی که در دنیایی دیگر است و آنان را نمی‌بیند. از رفتار محمد مضطرب شدم. چهره‌ی حاکم هم درهم شده بود. تا اینکه چشمم به مخارق افتاد. با عصبانیت و با اشاره‌ی دست به او فهماندم سریع وارد مجلس شود. ابتدا برای تملق و چاپلوسی نزد حاکم رفت. من هم نزد حاکم رفتم تا مباد مخارق حرف گزافه‌ای بزند. مخارق دست بر سینه گذاشت و رو به حاکم گفت :

- جانم به قربانتان. اگر برای میل محمد است به دنیا، این کار در عهده‌ی من است و من او را کافیم.

حاکم کمی آرام شد. مخارق را کنار کشیدم و با قرولندی زیر لب گفتم :

- حالا وقت رجزخوانی نیست. گر بلدی بستان بزن تا دیر نشده‌.

مخارق با خنده‌ای توام با غرور، بادی در غبقب انداخت و گفت :

- اکنون به تو نشان خواهم داد تعاریفی که از مخارق شنیده‌ای یاوه نبوده. قدرتی برتر از غنا نیست و نفسی نیست که با غنا در بند نشود.

با اشاره‌ای به کنیزان فهماندم از وسط میهمانی خارج شوند و به تالار برگردند. میهمانان متعجب به من و حاکم و محمد می‌نگریستند و همهمه‌ی شان به سکوت مبدل شده بود. مخارق، تار به دست جلو رفت و روبروی محمد نشست. تصور نمی‌کردم محمد آنقدر محکم باشد. مخارق دستی به تارش کشید و شروع کرد به نواختن و خواندن. خواندن و نواختن از او و سکوت کردن و تکان نخوردن از محمد. عده‌ای از آواز لذت می‌بردند و گویی مست شده بودند، عده‌ای دیگر هم منتظر بودند تا ببینند محمد که شهره‌ی به تقواست چه خواهد کرد؟ از چهره‌ی او فهمیده‌ بودند که اجرای چنین برنامه‌ای دور از اختیار او بوده؛ لکن کنون به تماشای میدان نبرد مخارق مغنی و محمد متقی نشسته بودند. چند دقیقه‌ای گذشت. همه دور مخارق نشسته بودند و او گویی که به خود از استواری کوه ها بیشتر معتمد است، به تار زدن ادامه‌ می‌داد و همچنین لحظاتی بس طولانی برای من می‌گذشت. محمد حتی سر خود را تکان نمی‌داد. بازهم دقایقی گذشت و چهره‌ی مستاصل حاکم به من و چهره‌ی مستاصل من به مخارق می‌افتاد. در میان همین لحظات، محمد ناگهان سرش را بلند کرد. نگاهی به مخارق کرد و با صدایی رفیع جمله‌ای گفت :

- از خدا بترس ای ریش‌دراز!

به محض اینکه محمد این جمله را بر زبان آورد، مضراب از دست مخارق افتاد و غش کرد. میهمانان، متعجب دور او را گرفتند و عده‌ای پیش خود در پی تحسین تقوای محمد برآمدند. مامون از خشم دست خود را مشت کرده بود و نگاه غضب‌آلودی می‌کرد. غلامان نعش بیهوش مخارق را تا تالار پشتی روی زمین کشیدند و بردند. مامون با همان نگاه غضب‌آلودش مرا نزد خود خواند. پیش او که رسیدم، با صدایی آکنده ازخشم و کینه زیر لب گفت :

- تو گناهکار نیستی، گناهکار منم که چنین کردم. گناهکار منم که عرضه‌ی احاطه و مواظبت از یک جوان را هم ندارم. برو و تا فردا نزد من نیا.

پس از صحبت مامون جان خود را برداشتم و از قصر دور شدم. افتضاحی که به بار آمده بود را نمی‌دانستم چگونه جمع کنم. تا صبح چشمانم بر هم نیامدند. سپیده‌ی صبح که دمید از خانه بیرون شدم و به قصر رفتم. از غلامان، مخارق را خواستم. گفتند که شب قبل در یکی از حجرات بوده. یکی یکی حجره‌ها را گشتم تا پیدایش کردم. وارد حجره شدم. مثل مارگزیده‌ای به خود می‌پیچید. تا مرا دید اشکش جاری شد. به او گفتم :

- دیوانه شدی؟ چرا می گریی؟

با صدایی لرزان و همراه با ناله جواب داد :

- تو نمی‌دانی. تو نمی‌دانی چه شد.

- مردک با اینهمه ریش چرا مثل اطفال گریه می‌کنی؟ بگو ببینم چه شده؟ پس از آن افتضاحی که شب قبل به بار آمد همینکه نفس می‌کشیم باید خدا را شکر کنیم.

- وقتی او... وقتی او به من صیحه زد، چنان وحشت و فزع کردم که هیچگاه از آن صحت نخواهم یافت.

حال مخارق را که چنین دیدم، از حجره بیرون آمدم و نزد حاکم رفتم.

سربازان محافظ، که جلوی درب تالار مرکزی ایستاده بودند، جلویم را گرفتند.

- حاکم گفته تا وقتی خودش نگفته هیچکس را راه ندهیم.

این را که شنیدم فورا به خانه برگشتم. از فرط خستگی به خواب رفتم. پس از گذشت چند ساعتی همسرم مرا بیدار کرد.

- بلند شو مرد. شب شد. در خانه چیزی نداریم. به بازار برو و چیزی بخر.

بدون انکه چیزی بگویم از جا برخاستم و وارد حیاط شدم. نعلینم را به پا کردم و صورتم را در حوض شستم. از خانه بیرون شدم و سمت بازار رفتم. به بازار که رسیدم و از کنار حجره‌ها که رد می‌شدم. پچ‌پچِ ماجرای دیشب را، از مردم و بازاریان می‌شنیدم که همه به مدح محمد و ذم حاکم بود. کمی گوشت خریدم و به خانه برگشتم. چند روز بعد که قصد قصر را کردم، بین راه شنیدم که مردم از مخارق حرف می‌زنند. می‌گویند از آن روز به بعد تار به دست نگرفته و با همان حالت وحشت‌زده، گوشه‌گیرِ خانه‌اش شده است. این‌ها را که شنیدم از رفتن به قصر منصرف شدم و راه خانه را در پیش گرفتم. کسی چه می‌داند، شاید آن شب آخرین شب کار من در دیوان حاکمیت مامون بود.

***

آری کسی که به اله العالمین میل دارد، او را می‌پرستد و جز از او یاری نمی‌طلبد، هیچگاه میل به دنیا و مافیها پیدا نخواهد کرد. آری قدرت برتر از غنا، همان قدرتی است که تا به ریسمان او چنگ زده باشی، حربه‌ی تار و چنگ در تو اثر نخواهد کرد. آری نفسی که در بند خداست از هر دو جهان آزاد است و بند غنا نخواهد شد و آری خدای محمدِ تقی بر نقشه‌ی شوم یک دربار که هیچ، بر مکر عالمی فائق خواهد آمد.

فدای یک تار موی امام محمد التقی الجواد علیه‌السلام.

داستان کوتاهمذهبیامام جواد
۲
۰
مهموم
مهموم
در این شبِ تار، دلی مهموم است...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید