ابتدای این متن بگم که این نوشته در واقع فقط «تجربه نگاری» نویسنده از نوشتن یه داستان تقریبا 115 صفحهای با موضوع «ویروس کرونا» و در ژانر تقریبا «معمایی» و «داستانی» بوده. هیچ انتظاری از این نوشته به عنوان یه متن ساختار یافته، یا راهنمای خودتون نداشته باشید.
صرفا دوست داشتم بهتون بگم که نوشتن یه داستان برای نویسندهاش چه حس و حالی داره و چرا.
یه شب که داشتم تو توئیتر گشت میزدم، اتفاقی به این ایده برخورد کردم که موضوع ویروس میتونه موضوع یه فیلم نامه یا سناریو یا نمایشنامه خوب باشه.
خب این مسئله باعث شد چیزای زیادی تو ذهن من همزمان جرقه بزنه و یهویی آتیش بگیره. صبح که از خواب بیدار شدم یه ایده داستانی داشتم: ویروس کرونا و جهانی که میسازه بعد خودش.
نشستم به نوشتن. دو روز گذشت و فقط ده صفحه تونستم پیش برم. شخصیتهای اصلی رو در آوردم. به یه سری وقایع تا آخر داستان فکر کردم و البته چون از «آشفتگی زمانی» توی داستانم استفاده کردم، اینا رو روی کاغذ نوشتم که ترتیبشون زیادی قاطی نشه و بتونم درست و منطقی پیش ببرمشون.
روز سوم هیچ چیزی نتونستم بنویسم. هر چقدر نشستم جلوی مانیتور و داستان رو بالا پایین کردم دیدم نمیشه که نمیشه. نمیشد واقعا.
روز چهارم به یه تصمیم مهم رسیدم. یادم اومد که یه زمانی دلم میخواست پانزده روزی خودمو تو یه جایی حبس کنم و فقط بنویسم. بدون اینترنت و اینا. گفتم خب چرا الان آزمایشش نکنم؟
خلاصه رفتم دفتر مدیر و بهش گفتم دو روزی مرخصی میخوام. سهشنبه و چهارشنبه رو مرخصی گرفتم. پنجشنبه هم که نمیرم سر کار معمولا و جمعه هم که تعطیله. خلاصه دوشنبه زود از دفتر زدم بیرون. به همکارا هم هیچ چی نگفتم.
رسیدم خونه و گوشی رو خاموش کردم و انداختمش به یه کناری. توی ذهنم گشتم و گشتم تا به اون گوشهای رسیدم که شخصیت داستانم حضور داشت.
نشستم روبروش و توی ذهنم حرکات و رفتارها و حرفا و فکراشو آوردم روی کاغذ. البته اینترنت رو قطع نکردم. بعضی از مکانهای تاریخی و بعضی از عبارتهای آلمانی داخل داستان رو سرچ کردم و آوردم. بعضیهاشون رو البته حفظ بودم، ولی نه همشون رو.
سهشنبه شب تا صفحه 25 پیش رفته بودم. زود گرفتم خوابیدم تا بتونم 4 صبح بیدار بشم و بنویسم.
توی خواب نمیدونم چه اتفاقی واسم افتاده بود. انگار ذهنم کل داستان رو یه بار ساخته بود.
روز چهارشنبه و پنجشنبه عجیبترین اتفاقات افتاد. دیگه نمیتونستم جلوی روون شدن و سرازیر شدن داستان رو بگیرم. انگار از همه جای ذهنم داشت فواره میکرد بیرون. توی ذهنم همه چیز داشت به سرعت پیش میرفت و من با همه زحمت و دردناکی که داشت روی کیبورد میکوبیدم که بنویسمش.
ولی تموم هم نمیشد لعنتی. هی داشت بخشهای معمایی رو کش دار تر و معمادار تر میکرد. این شد که روز چهارشنبه و پنجشنبه در مجموع 25 ساعت نوشتن، چیزی حدود 73 صفحه رو نوشتم. این وسط سه ساعت تونستم بخوابم و البته دو ساعتی هم برای غذا و راه رفتن توی اتاق دربسته و دستشویی و حموم و اینا اگه در نظر بگیریم، هیچ کار دیگهای نمیتونستم غیر از نوشتن بکنم.
پنجشنبه «سه» صبح از خواب بیدارم کرد. شخصیت اصلی داستانم رو میگم و مجبورم کرد تا ساعت 8 صبح یکضرب بنویسم. حتی یادمه که 5 ساعت پشت میزم میخکوب شدهبودم و فقط انگشتام داشتند کار میکردند. نه درد دیسک کمرمو حس میکردم، نه درد انگشت و ساعد و بازومو. هیچ چیزی توی دنیا حس نمیکردم. انگار با تمام وجودم رفته بودم توی داستان.
همینجوری کلمه به کلمه و جمله به جمله پیش رفت تا این که آخرین کلماتشو نوشتم و تموم شد.
به محض تموم شدن یهو انگاری از دنیای داستانم پرت شدم بیرون. درد کمرم یادم اومد، نفسم به شماره افتاد و احساس گرسنگی و خستگی خیلی شدیدی کردم یهو. سرم به شدت شروع کرد به درد گرفتن. انگاری با یه پتک از تو داشتن میکوبیدنش. راستش تا حالا چنین حسی رو تجربه نکرده بودم. این که برم جایی و پنج شش ساعتی نباشم و یهو برگردم و بدن درد شدید و نیازهای جسمی رو یه جا حس کنم.
خلاصه کنم که بلافاصله بعد از نوشتن، رها شدم. ذهنم رها شد. دیگه هیچ حسی به کاراکترهای داستانم نداشتم. الانشم ندارم. و جالبه که اصلا یادم نیست واقعا چی نوشتم.
حتی از خوندن داستان خودم هم لذت نمیبرم. صرفا واسم یه سری تصویر سیاه و سفید از 25 ساعت کاره.
اگه دلتون خواست بخونیدش، از اینجا دانلودش کنید. نگران نباشید، کاملا آزاد و رایگان در اختیار شماست و میتونید هر چقدر دوست داشتید کپی کنید، واسه دوستانتون بفرستید. خلاصه فکر کنید کسی بهتون عیدی داده:
اولین مسئله فراتر رفتن از حد تواناییهام بود. من هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم یه داستان معمایی بنویسم؛ چه برسه که بتونم پنج ساعت مداوم روی صندلی و پشت سیستم بشینم. (به خاطر دیسک کمر معمولا هر یه ساعت یک بار چند قدم راه میرم، یا اگه خونه باشم، حرکتهای اصلاحی مخصوصشو انجام میدم چند دقیقهای یه چند تا کشش و تمرین سادهاست)
دومین مسئله این بود که «تنهایی» و «ایزوله شدن» یکی از بهترین روشهاییه که میشه توی عمق ذهن خودمون بگردیم و کاوش کنیم و چیزایی درون خودمون کشف کنیم که تا حالا ازشون خبر نداشتیم. شاید ورود به بخشهایی که تو ذهنمون واسه خودمون هم گاهی «ورود ممنوع» خورده باشن.
سومین مسئله این بود که وقتی سیل توی ذهنت جاری میشه، واقعا دیگه محیط و Distraction هم جلوشو نمیگیرن. یادمه که تو اون 25 ساعت، حداقل صد باری رفتم توئیتر و یوتوب و هر کاری کردم که حواسم پرت بشه و راحت بشم از شر داستانم. نشد که نشد. حتی توی توئیتر و یوتوب هم دائم داشتم بین توئیتها و ویدئوها شخصیتهای داستانم رو میدیدم.
موسیقی گوش کردن هم این وسط خیلی کمک کرد. البته از هر سبکی. حس میکنم نظم داستان منو موسیقی بهش داده. نمیدونم چطوری. ولی این اتفاق افتاده.
چهارمین مسئله اینه که برای سیل اومدن باید اون بالاها خیلی بارون بارونده باشیم. برای من این بارون، 18 سال طول کشیده بود. من 18 سال بود که مینوشتم. شاید چند میلیون کلمه تا حالا نوشتم که تو سه روز این قدر تونستم بنویسم.
البته نگارش داستان در نهایت «شش روز» طول کشیده. ولی رسیدن به جایی که تو شش روز بتونم داستان بنویسم، واسه من 18 سال طول کشیده. شبایی رو به خاطر میارم که از خواب پریدم و چند ساعتی نوشتم. شبایی رو به خاطر میارم که ساعت 10 شب به خودم گفتم یه دو ساعتی این ایده رو میارم روی کاغذ و بعدش تمام و جالبتر این که مثلا وقتی تموم شده دیدم ساعت 8 صبحه و نفهمیدم کی گذشته و چطوری.
این سیل میراث اون بارونهاست.
اومدن سیل و نوشتن مثل بارش بارونه. خیلی شاید نتونیم پیشبینی کنیم کی و کجا و چطوری و چقدر بارون میاد، ولی میتونیم «کاسه» بسازیم واسش، که وقتی بارون بارید، دستامون خالی نباشه بعد تموم شدنش.
منم فکر میکنم تو این 18 سال یه کاسه خوب ساختم واسش. از بارونی که توی سرم بارید و سیلی که از ذهنم به انگشتام رسید، دستاورد خوبی دستمه. خود داستان رو نمیگم. دستاورد من «نوشتنش» بود، نه اثری که خلق شد.
الان فکر میکنم یه قدم بزرگ دیگه به مرگم نزدیک شدم. چون تونستم از زمانی که دستم بود، به خوبی استفاده کنم و معتقدم کسی که با تمام توانش زندگی نکرده باشه، باید از مرگش بترسه. من حداقل سه روز با تمام توان «زندگی» کردم.
این فایل صوتی هم تقدیم به شما.
امیدوارم از خوندن داستان «ناقوس مرگ» لذت ببرید.
با مهر
یاور