در روزگاران عده ای زندگی می کردند به نام ویرگولیان...این دسته از انسان ها علاقه ی وافری به خواندن و نوشتن داشتن...فردی به نام دست انداز هم مرید آن ها بود. آقای دست انداز گه گاهی برای مریدان خود طرحی می گفت تا آنها درباره ی آن چیز ها بنویسند...
در روزی از آن روزها وقتی که مریدان دور هم گرد و بودند و می گفتند و می خندیدند دست انداز سراسیمه به سمت آنها دویده و به جمعیت آنها وارد شد سپس با صدای بلند گفت :
فردی را دیدم که از زندگی لذت نمی برد...
همه مریدان با هم گفتن : وا مصیبتا
دست انداز ادامه داد : وی قصد خود کشی داشت...
دوباره همه گفتن : بیشتر وا مصیبتا...
دست انداز گفت : ولی وی پولدار بود...حالا دست به کار شده و مغازه ای زده و زندگی را به وی بفروشید..
پس مریدان دامن از دست داده و به سوی ساخت مغازه ها روانه گشتند..
این است بخشی از مغازه ی آنها :
کتاب های داخل قفسه تمام کتاب هایی بود که خوانده بود، دستی به کتاب ها کشید و برگ زد، هایلایت های خودش بود. " درد و رنج زمانی پایان مییابد که به معنا برسید" باورش نمی شد. قدم می زد و اثار بهت و ناباوری هنوز در چهره اش دیده می شد.
_تو از کجا میدونی من دارم به خودم دروغ میگم؟
پسر:همه به خودشون دروغ میگن.ببین من رفیقتم یه عمری باهات بودم. یه سوال الان از اینکه اینجا داری کار میکنی راضی؟
_آره راضیم.
پسر: نقاشی رو در و دیوارو نمیبینی؟ اونقدر به خودت دروغ گفتی که یادت رفته یه زمانی دوست داشتی نقاش بشی.
3. آقا بهنام
غلام خواست از مغازه بیرون بزند و به سمت مغازه ابزار فروشی برود تا مقداری طناب تهیه کند که در این حین چشمش به تابلوی شعری در گوشه مغازه افتاد:
«نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی / که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی»
خارج شدن از مغازه به شکل عمد مجازات بزرگی دارد. بعضی همیشه به دنبال همچین کاری هستند. ولی بعضی به نمایندگان بینظیری تبدیل میشوند که تغییرات بزرگی در مغازه ایجاد میکنند. آنها اساطیر مغازه نام دارند که هر چند قرن یکبار چندی از آنها دیده میشود. هر نماینده یا خریداری میتواند زندگی ای لذت بخش برای خودش رقم بزند و به اندازهای تغییر در مغازه ایجاد کند که تا هزاران نسل بعد از او ممنون باشند و یادش جاودان شود.
مامانم همیشه میگفت: «زندگی مثل یه جعبه شوکولات میمونه. هیچ وقت نمیدونی چی ازش در میاد!»
آیا زندگی ارزش اینو داره که با مرگ تمومش کنی؟ پسر آرام سرش را بالا آورد و به چهره خندان پیرمرد نگاه کرد. +بعله.این زندگی ای که من دارم که خودم اسمشو میذارم مردگی،ارزششو داره.
وقتی تو خودت نباشی...
وقتی خودت، خودت رو باور و قبول نداشته باشی...
انتظار داری این کتاب عجیب در مورد تو بیشتر از یک خط بنویسه؟
کسی که خودش رو باور نداره جای خودش رو هم میده به بقیه. دهش فرصتهای بیشمار خداوندی به جانب او روانه میشوند میگذاره روی زمین بمونه. اینقدر میمونه تا یکی دیگه صولتشون رو قدر بدونه؛ بیاد و برشون داره.
آدمها وقتی خودشون رو قبول نداشته باشند، دقیقاً اونجایی که به مرز بایدها و نبایدها میرسند اشتباه میکنند. چرا؟
چون کسی که خودش رو قبول داره یعنی میدونه داره چیکار میکنه!
8.نرگس
-چی میخوای؟ما اینجا طناب و مرگ موش و اینا نداریما. بیا بادکنک بهت بدم.
-نه بادکنک نمیخوام.بچه گونه ان -/:
چی میخوای پس
-بستنی!!
-یعنی بهت بستنی بدم از خودکشی منصرف میشی!؟!!
-خودکشی چیه؟
-...؟
-نميدونم چي ميگی ولی دوستم گفت اینجا بستنی مفتی میدن مامانم گفت بیام بگیرم
9.کتابدار
حالا اینا چه ربطی به من داره ؟
-میخوام بگم همین که یه هویتی داری ارزش زندگی کردن داره
10.رویا
بمانم برای چه، فاطمه؟
جسارتم را در زبانم جمع کردم:
برای من بمان.
11.ربیت
آهای عزیزی که این رو میخونی تو یه رسیدن به آرزوهات بدهکاری
زندگی نعمتی است که به شما ارزانی شده اگر امروز بد است دلیلی مبنا بر این نیست که آینده بد باشد
خودتان را مکشید زیرا خدا همواره با شما مهربان است نساء29
آری عزیز دل در این دنیا اگر ظلم هست و ستیز اگر بی عدالتی هست و تهمت و دروغ و افترا دلیلی منطقی برای خودکشی نیست چون تو توانایی تغیر دادن هرچیز را داری
12.علی معلمی
بــ...به خدا منم مامان بابامو دوست دارم...به خدا...به خدا من...به خدا من عاشق خونوادمم...من عاشق دوستامم ولی خب...خب خودم چی؟...مگه میشه یه عمر...زندگی کرد فقط...زندگی کرد فقط به خاطر بقیه؟! وقتی خود دنیا مَـ...منو نمی خواد چی؟...وقتی دنیا می خواد من بمیرم و اون عــ...عوضی بره...بره تو رستورانای مختلف و غذاهای مختلف بخوره چی؟؟؟؟؟
وقتی دنیا...عشقو فقط...فقط واسه اون می خواد چی؟...وقتی دنیا همه چیو فقط واسه اون می خواد چی؟ دُ...دنیا منو نمی خواد...
13.فاطمه مرادی
میخوام بگم هیچ مغازه زندگی رو کره زمین وجود نداره ونخواهد داشت.وهیچ کس دیگه ای به جز خودت نمیتونه صاحب اون مغازه باشه.در واقع هیچ کس نمیتونه شمارو از مرگ نجات بده. تمایل به زندگی یک امر کاملا درونیه که دنیا با این زرق وبرق اش کوچکترین تاثیری تو احوال شمانداره.
در آخر کار وقتی دوباره همه ی مریدان گرد هم جمع بودند دست انداز با خنده ی شیطانی وارد جمع شد همه مریدان معترض به وی گفتند :
ای دست انداز هیچ خریدار پولداری به مغازه ما نشتافت ؟
دست انداز گفت : اصلا فرد پولداری در کار نیست...! گفتم این مغازه را بسازید تا بدانید که برای چه دارید زندگی می کنید....
این شد همه مریدان آه گویان به سمت کارهای روزانه روانه گشتند....
حسن ختام :
داییم همیشه می گفت :
میدونی چه کسی علم رو بهتر بلده ؟ اونی که می تونه به دیگران یاد بده...البته معلمی فقط یک بهونه است ....آدم هارو مجبور میکنه که به چیز های مهم بیشتر فکر کنی...
...
در واقع مخاطب خاصی نبود که این همه مغازه زندگی منتشر شد...چون مشتری اصلی مغازه ها خودمون بودیم..آقای دست انداز این اجازه رو داد تا بیشتر به دلیل زندگی کردمون فکر کنیم...بیشتر به این فکر کنیم که چیه که داره زندگی ما رو به سمت جلو میکشونه و برای چی از زندگی دست نمیکشیم...
امیدوارم دلیل زندگی کردنتون رو به خوبی پیدا کنید...