banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش دوم

آماده شدم و همراهه خاله ماهور راه افتادیم تا به جایی برویم که من نمی دانستم کجاست.

خاله ماهور همیشه دقت و قانون را در رانندگی رعایت می‌کرد اما این بار آنقدر تند می راند که به شیشه ماشین برخورد میکردم و این طرف و آن طرف میرفتم.

گفتم:خاله حالت خوبه ؟!چرا اینقدر با سرعت میری؟!الان چپ می کنیم میریم قاتی باقالیا?

خاله ام چیزی نگفت، حتی نگاهمم نکرد.

ماهور درون خودش کلنجار می رفت تا چطور و کِی به فرناز بگوید که خانواده اش تصادف کرده اند!

بنابراین یک گوشه خیابان ماشین را نگه داشت و از فرناز خواست تا پیاده شود.

ماهور : پیاده شو میخوام باهات حرف بزنم.

من بهت زده نگاهش کردم و گفتم : خاله مشکوک میزنیا?

ماهور : پیاده شو تا من بیام.

پیاده شدم و باد تندی به صورتم خورد و سرفه کردم و به خاله ماهور گفتم : خاله من سرما خوردم برای همینم امشب نیومدم خونه شما . الانم هوا خیلی سرده ای کاش تو همون ماشین حرفت رو میزدی.

ماهور کنارم دست به سینه ایستاد و به ماشین تکیه داد . سپس نفس عمیقی کشید و گفت : فرناز ، میخوام خبری رو بهت بدم که ممکنه کمی نگران کننده باشه اما تو باید خونسردی ات را حفظ کنی. باشه؟!

با کنجکاوی و هول پرسیدم: چه خبری؟!!??

خاله ماهور نگاهی کرد و جواب داد: پدر ، مادر ، خواهر و برادرت وقتی داشتند از خانه ما بر می گشتند به علت لغزنده بودن جاده ، وزیدن تند باد و سرعت بسیار زیاد ماشین شون چپ کردن و الان همه شون بیمارستان هستند.

از شنیدن این خبر دست و پا هایم شل شدند ، چشمانم خیس شدند و بغض کردم و پرسیدم: حال شون خوبه؟!??

ماهور : زودتر سوار شو بریم بیمارستان...

ادامه رمان در پست بعدی ...?

تصادفتنهاییمرگسختیکما
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید