بخش دوم
آماده شدم و همراهه خاله ماهور راه افتادیم تا به جایی برویم که من نمی دانستم کجاست.
خاله ماهور همیشه دقت و قانون را در رانندگی رعایت میکرد اما این بار آنقدر تند می راند که به شیشه ماشین برخورد میکردم و این طرف و آن طرف میرفتم.
گفتم:خاله حالت خوبه ؟!چرا اینقدر با سرعت میری؟!الان چپ می کنیم میریم قاتی باقالیا?
خاله ام چیزی نگفت، حتی نگاهمم نکرد.
ماهور درون خودش کلنجار می رفت تا چطور و کِی به فرناز بگوید که خانواده اش تصادف کرده اند!
بنابراین یک گوشه خیابان ماشین را نگه داشت و از فرناز خواست تا پیاده شود.
ماهور : پیاده شو میخوام باهات حرف بزنم.
من بهت زده نگاهش کردم و گفتم : خاله مشکوک میزنیا?
ماهور : پیاده شو تا من بیام.
پیاده شدم و باد تندی به صورتم خورد و سرفه کردم و به خاله ماهور گفتم : خاله من سرما خوردم برای همینم امشب نیومدم خونه شما . الانم هوا خیلی سرده ای کاش تو همون ماشین حرفت رو میزدی.
ماهور کنارم دست به سینه ایستاد و به ماشین تکیه داد . سپس نفس عمیقی کشید و گفت : فرناز ، میخوام خبری رو بهت بدم که ممکنه کمی نگران کننده باشه اما تو باید خونسردی ات را حفظ کنی. باشه؟!
با کنجکاوی و هول پرسیدم: چه خبری؟!!??
خاله ماهور نگاهی کرد و جواب داد: پدر ، مادر ، خواهر و برادرت وقتی داشتند از خانه ما بر می گشتند به علت لغزنده بودن جاده ، وزیدن تند باد و سرعت بسیار زیاد ماشین شون چپ کردن و الان همه شون بیمارستان هستند.
از شنیدن این خبر دست و پا هایم شل شدند ، چشمانم خیس شدند و بغض کردم و پرسیدم: حال شون خوبه؟!??
ماهور : زودتر سوار شو بریم بیمارستان...
ادامه رمان در پست بعدی ...?