banoo♡basiji
banoo♡basiji
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

اولین شب تنها شدن

بخش پنجم

نمی دانستم چگونه به خانواده ی پدرم ، خبر فوت پسرشون رو بدم. آن شب بد ترین شبه عمرم بود ؛ چون یکدفعه در یک شب همه ی اعضای خانواده ام مرا تنها گذاشته بودند و فقط برادرم مانده بود که او هم در کما بود .

حسرت یک خداحافظی در دلم مانده بود. ای کاش حد اقل قبل از رفتن شون باهاشون خداحافظی میکردم یا نگاه شون میکردم. پشیمان بودم که همراه آنها به خانه ی خاله ماهور نرفته بودم . اگر می رفتم من هم الان با خانواده ام به آسمان پر کشیده بودم و الان اینقدر تنهایی و عذاب وجدان نداشتم.

صبح شد. شب قبل اصلا نتونستم بخوابم و از فراق خانواده ام گریه کردم . جنازه هایشان در سردخانه بود و من هم در خانه ی خاله ماهور کنج دیوار اتاق رویا نشسته بودم و سرم را به دیوار تکیه دادم بودم و به خاطرات فکر ميکردم و آرام اشک می ریختم.

رویا دختره خاله ماهور بود و رامین هم پسرش . آنها خواهر و برادر دو قلو بودند و مثل من شانزده سال داشتن .

همین طور نشسته بودم که خاله ماهور در زد و وارد اتاق شد و پرسید: نمی خوای زنگ بزنی به مادره بابات ؟!

بدون اینکه به خاله ماهور نگاه کنم پاسخ دادم : نمیدونم .

ماهور صدایش را بالا برد و گفت : نمیدونم چیه؟!برو زنگ بزن بهشون بگو .

_ آخه خانم جان مریضی قلبی داره ممکنه بهش شوک وارد شه .

_ خب اول به عمو هات بگو تا اونا یک جوری به مادر بزرگت بگن.

_ تلفن تون کجاست ؟

_ بیا داخل حال .

تلفن سبز رنگ بود . یک رنگی مثل سبز زیتونی . وسط تلفن یک دایره مشکی رنگ بود که دور تا دور دایره شماره گزاری شده بود.

تلفن را برداشتم و به خانه ی خانم جان یعنی مادره بابام زنگ زدم . ایلیار تلفن را جواب داد : بله؟!

اول فکر کردم اشتباه گرفتم : سلام . منزله خانم جان؟!

ایلیار گفت : بله بفرمایید.

_ من فرنازم نوه اش.

ایلیار صداشو بلند تر کرد و گفت : عه فرنازی! چرا منو نشناختی ؟!

_ هنوزم نمی شناسمت.

_ من ایلیارم دیگه . پسر عموت.

جا خوردم و در دلم به خودم خندیدم که ایلیار را نشناختم .

سپس گفتم : ببخشید ایلیار نشناختمت. آخه صدات خیلی عوض شده .

_ اره خیلی . راستی عمو محسن خوبه؟

محسن پدرم بود . ماندم که چه جوابی بدهم . بگویم مرده یا نه . جوابی ندادم و گفتم : میشه گوشی رو بدی به بابات .

_ باشه. فقط اگر با بابام کار داری چرا شماره خونه خانم جان رو گرفتی ؟!!

_ چون می دونستم شما الان اون جایید. همیشه جمعه ها خونه خانم جانید.

ایلیار تلفن را به عمو محمد داد . عمو محمد طبق معمول با انرژی گفت : سلام فرناز گلی خوبی ؟ چه عجب !

وقتی انرژی عمو محمد را دیدم دلم نمی آمد خبر فوت برادرش را به او بدهم و انرژی شو ازش بگیرم اما چاره ای نبود و باید می گفتم .

گفتم : سلام . مرسی شما خوبی ؟!

_ خوبم عمو جان . چرا صدات گرفته ؟!

_ سرما خوردم.

_ زودتر خوب شی . پیاز بخور .

_ حرفشم نزنید.

_ چیز هایی که خاصیت داره رو نمیخوری.

چیزی نگفتم . بغض گلویم را گرفت و بزور گفتم : عمو ، یک خبر بد دارم اما شما خونسرد باش و هول نکن.

_ بگو عمو جان چی شده؟!

_ پدرم ، مادرم ، آیناز و فرهان ...

_ چه شون شده؟!

_ دیشب تصادف کردن با ماشین چپ کردن. همه شون فوت کردن بجز فرهان . فرهان هم در کماست.

محمد جا خورد کمی مکث کرد و پرسید: شوخی میکنی؟!

گفتم:شوخیم چیه به خدا راست میگم .

و بعد بغضم ترکید و زدم زیر گریه...

ادامه رمان در پست بعدی ...?


ایلیارسردخانهعذاب وجدانخبر هولناکتنهایی
نویسنده و خادم ❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید