ویرگول
ورودثبت نام
Mounes Refahifard
Mounes Refahifard
Mounes Refahifard
Mounes Refahifard
خواندن ۲ دقیقه·۱۸ روز پیش

فرمونِ کودکی

گاهی فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌ها یه خاطره‌ی ماشینی شنیدنی دارن؛
اما من اون شیرین ترینش رو دارم. اون ماشین سبز براق بابا، که بوی اسانس لیمو و بنزین می‌داد و صدای استارتش برای من شبیه شروع یه ماجراجویی بود.

من شش سالم بود، دندون شیریم تازه افتاده بود، و کل دنیا برام خلاصه می‌شد توی دامن گل‌دار مامان، صدای خنده‌ی بابا، و اون ماشین سبز که همیشه برق می‌زد. بابا تازه از سفر کاری برگشته بود و گفته بود:
«امروز قراره یه جا بریم که فقط خودمون سه‌تا باشیم.»
من اون موقع فکر کردم قراره بریم بستنی بخوریم. ولی نه. اون روز، یه روز دیگه بود.

بابا کلید رو چرخوند، صدای موتور بالا رفت و باد از پنجره اومد توی صورتم. بوی بهار، بوی صندلی چرمی و بوی شوقِ بی‌دلیل. مامان کنارمون نشسته بود، موهاش رو جمع کرده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد.
بابا گفت: «می‌خوای فرمون رو بگیری؟»
چشمام گرد شد.
«من؟!»
«آره، تو. فقط یه ذره، رو زانوم بشین، نترس.»

من با تمام شجاعت شش‌سالگیم رفتم جلو، رو پاهای بابا نشستم و فرمون اون ماشین سبزِ افسانه‌ای رو گرفتم. دست‌هام نمی‌رسید، ولی بابا دست‌هامو قاب گرفت توی دستای خودش.
ماشین آروم حرکت کرد.
مامان گفت: «خانوم راننده، لطفاً با احتیاط!»
و هر سه‌تایمون خندیدیم، اون‌طوری که فقط خانواده‌ها می‌خندن، با خیال راحت، با دل پر.

باد از پنجره می‌اومد و من فکر می‌کردم دارم دنیا رو هدایت می‌کنم.
بابا گفت: «یادت باشه، هر ماشینی که برونی، مهم‌تر از سرعتش، راهشه.»
اون موقع نفهمیدم چی گفت. ولی اون جمله یه جایی ته ذهنم موند.

ماشین رو کنار جاده‌ی گندم زار نگه داشت. پیاده شدیم.
بابا گفت: «بیا، یه عکس سه‌تایی بگیریم.»
اون دوربین‌های بزرگ قدیمی رو درآورد، تایمر گذاشت و دوید کنارمون.
مامان بازوشو انداخت دور شونه‌ی من، بابا خندید و قبل از اینکه شاتر بخوره، یه باد قوی پیچید لای موهای من.
عکسی شد با موهای پریشون، لبخندهای واقعی و پشت‌زمینه‌ای از گندم و ماشین سبز.
اون عکس بعدها رفت توی قاب روی میز کار بابا. هنوزم همون‌جاست.

سال‌ها بعد، وقتی ماشین سبز رو فروخت و یه ماشین مشکی گرفت، من گریه کردم.
اون روز بابا گفت: «ماشین فقط یه وسیله‌ست، خاطره‌ست که می‌مونه.»
و من، با چشم‌های اشکی، گفتم: «ولی بابا، این ماشین خاطره‌ست!»
خندید و گفت: «اون‌وقت یعنی ما دیگه خاطره نداریم؟»

حالا که بیست‌وهشت سالمه، هنوز اون صدا توی گوشمه.
گاهی وقتی می‌رم خونه‌ی پدری، از کنار اون قاب عکس رد می‌شم و نگاهم می‌افته به دختر شش‌ساله‌ای که فرمون ماشین سبز بابا رو گرفته.
و حس می‌کنم اون روز، وسط همه‌ی گندم ها، اولین باری بود که یه چیزی از زندگی یاد گرفتم:
بعضی لحظه‌ها رو نمی‌تونی تکرار کنی، فقط باید نگهش داری، مثل بوی ماشین سبز توی بهار.

شاید ماشین سبز دیگه وجود نداره، ولی اون حس اون حسِ کوچیکی که فکر می‌کرد دنیا داره با فرمون تو می‌چرخه هنوز باهامه.
هر وقت سوار ماشین خودم می‌شم، دکمه‌ی استارت که روشن می‌شه، یه لحظه دستام رو روی فرمون نگه می‌دارم و می‌گم:
«بابا، راه هنوز قشنگه.»

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار

اتو ابزارسفر کاریبابادنده عقب با اتو ابزار
۵
۰
Mounes Refahifard
Mounes Refahifard
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید