Nazanin Bagheri
Nazanin Bagheri
خواندن ۱۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

سی تکه نویسی

قطعه‌هایی که می‌خوانید...
بخشی از یادداشت‌های پراکنده‌‌ این روزهایم است که به تحریر تن سپید کاغذ چنین در آمده:

۱.

کسی قاطی میوه‌های شب‌نشینی‌اش هندوانه گذاشته بود. خوردن هندوانه در زمستان همان‌قدر بی‌معناست، که خوردن لبو در تابستان.

زمستان هرچقدر هم گرم باشد، شربت آلبالو باید باشد برای گرمای تابستان. انار هم باشد برای پاییز. اصلا کار درست را همان قدیم می‌کردند که هر چیز را فصل خودش می‌خوردند.

اصلش که هرکاری وقتی دارد، نه فقط خوراکی‌ها.
قلمه‌های پتوس و حسن یوسف را باید بهار چید و دوباره گذاشت توی گلدان جدیدشان.
چرت‌های بعد از ظهر را تابستان باید زد.
خلسه دلپذیر عصرها مخصوص پاییز است و
خانه ماندن‌های گاه و بی‌گاه برای در آغوش کشیدن یار باید بماند برای زمستان.

اما یک چیزهایی هست که فصل ندارد.
همیشه می‌چسبد.
همیشه دلت می‌خواهدشان.
مثل چای، مثل کتاب، مثل لبخند آن که به دل دوستش داری، مثل دوست، مثل دوست داشتن، مثل تو...

۲.

تا وقتی چیزی را درست نشناختی، چطور می‌توانی بگویی وجود ندارد؟

۳.

- پفک میخوری؟

+ نه.

- حالا یکی بردار.

برمی‌داری و چند دقیقه بعد دیگر آن آدمی نیستی که می‌گفتی. بلکه با انگشت‌های نارنجی و چسبناک سعی می‌کنی کسی که آخرین دانه را برمی‌دارد، تو باشی!

۴.

اتاق فرار من کتاب‌های کودک است. دنیای کودک آن دستاویزی است که تلخی و گزندگی بعضی واقعیت‌ها را متعادل می‌کند. به خنکای نسیمی می‌ماند. می‌شود لای صفحه‌های کتاب کودک پناه گرفت. گم شد. دقایقی به جهان زیادی بی‌رحم این طرف پشت کرد. نه این که به قصد وقت غم فقط سراغشان را بگیرند آدم بزرگ‌ها. من اما اگر کتابی به دستم برسد، به خصوص از تصویرگری که از همان اول‌ها دنبالش می‌کردی. غرق جزئیاتش شدم.

تصویرگری از آن چیزها بود که همیشه رویایش را داشتم. یعنی بیش‌تر از این‌که اسم را جای نویسنده کتاب ببینم، جای تصویرگر تصورش می‌کردم. که خب هیچ وقت قدم پر بازدهی برایش بر نداشته‌ام تا الان. با این وجود ز دیدپچن خلاقیت‌های و نقش زدن‌های زیبا ذوق می‌کنم.

تصویر آن کتاب‌ها را ترکیب دست‌ها می‌سازند. در واقع دست‌ها هنر بدیعی خلق کرده‌اند تا نمایشی باشند برای معرفی سازه‌های کهن و مدرنِ عنصرهای داستانی به کودکان

۵.

می‌گویند شخصیت را که ساختی، هرچقدر هم که دوستش داری باید بگذاری‌اش وسط زندگی واقعی؛ یعنی برایش موقعیت‌ها دشوار تعریف کنی و اجازه بدهی به خطر بیوفتد. باید برایش رنج ایجاد کنی تا خواننده او را بپذیرد.

نجات شخصیت‌ها از موقعیت‌های دشوار داستان را بی‌معنی و تخت می‌کند. همان‌طور که اگر رنج از زندگی آدم‌ها حذف شود، همه‌چیز به یکنواختی و بی‌معنایی می‌رسد.

معلم قصه‌نویسی‌مان، فاطمه، می‌گفت: نوشته یا باید نیازی از مخاطب را برطرف کند، یا احساسی را در او قلقلک بدهد. گمانم رنج همگانی‌ترین احساسی است که می‌شود وقت نوشتن، برای پذیرش از سمت مخاطب رویشحساب کرد؛ چرا که رنج زبان مشترک همه ماست.

۶.

پریعصرها تا راند بعد که بروم پی کارم، باید سینک پر از ظرف را می‌شستم و شام درست می‌کردم.

داشتم «درخت شُهره شیراز» رادیو دیو را گوش می‌دادم و شهرام شب‌پره می‌خواند:

یار شیرازیم سبز چَکوله
به هواش لیم‌لیم هی پام می‌سُره

:))

درخت شُهره شیراز از نظر من ایشوونن. چون که مثل درخت آرزو می‌مونه. باید چیزی به شاخه‌هاش وصل کنی و رد بشی! جلوی بازار وکیل هم واقع شده.

۷.

+ پرسید این روزها چگونه مقاله‌‌ام را خلاصه کردندم؟

- پاسخ بدادم سطر به سطر...

ادامه دادم، توی داستان‌نویسی عنصر مهمی داریم به اسم پیرنگ. پیرنگ کوتاه‌ترین و فشرده‌ترین خط طولی داستان است. یعنی چه؟

یعنی شخصیت اصلی داستان از کجا به کجا رسیده، چه تغییری کرده و چه عواملی بر مسیرش اثر گذاشته‌اند.

داستان‌های فرعی و گفت‌وگوها در پیرنگ جا ندارند. شبیه شاخ و برگ درخت‌اند که گرچه تنه را می‌آرایند اما جزو اجزای اصلی به شمار نمی‌روند.

جانِ داستان، پیرنگ است؛ تنه‌ای که مطلقا از داستان جدا نمی‌شود.

+ حالا پیرنگ را چه به مقاله؟

- دکتر جان برگ‌هایت را از روی دامانم جمع که کردی برایت خواهم گفت من مقاله‌ شش هزار کلمه را چند بار خواندم و نقطه‌های مهم حذف ناپذیرش را یادداشت کردم. بعد از کنار هم گذاشتن این سرفصل‌ها به یک ساختار رسیدم؛ چیزی شبیه همان حرکت طولی داستان. از کجا به کجا برسیم و چه موضوعی به چه بخشی منتج شود. ساختار که مشخص شد، نوشتن هر مطلب را شروع کردم و بعد آن قدر هرس کردم که سیصد کلمه ناقابل (!) ازش بماند.

۸.

با خودم فکر می‌کنم تمام گفتنی‌ها را گفته‌اند. بعضی‌هاشان قرن‌هاست که نوشته شده‌اند. همه چیز مشخص است. این همه کتاب، پادکست، فیلم، تو می‌نویسی که چه؟ اصلا، نوشتن فایده‌ای هم دارد؟ که آن شب رسیدم به این حرف‌های شاهرخ مِسکوب در ابتدای روزها در راه:

... به علاوه اگر آدم چشم‌های بینا داشته باشد، بسیاری چیزها می‌بیند که شایسته نوشتن است. اما برای دیدن باید به فکر آن بود و نوشتنِ یادداشت، خود تمرینی است برای دیدن. یاد می‌دهد که آدم چشم‌هایش را باز کند.

اگر سالینجر باشد، می‌گوید:

در رابطه کتاب‌ها و آدم‌ها، هرگز نمی‌توان به قطعیت دانست که کی، کی را گیر آورده.

۹.

جهت خالی نبودن عریضه.

۱۰.

شما فقط بخوانید، به مفهوم چه کار دارید؟ من شاید گاهی بخواهم با رسم‌الخط فارسی به روش ژاپنی از فلسفه‌ی غرب حرف بزنم. از دیدگاه جان لاک. بعد مقایسه‌اش کنم با خوزه آرکادیو بوئندیا و محمدعلی اسلامی ندوشن.

۱۱.

حالا که دارم برایت می‌نویسم، توی چندلا پتو پیچیده‌ام. کنار آتش چندک زده‌ام، چای می‌نوشم با نبات و کلوچه خرمایی و برادران کارامازوف می‌خوانم. این بخش که تمام شود، شال و کلاه می‌کنم و صندلی‌ام را برمی‌دارم زیر آسمان بنشینم و شفق قطبی را تماشا کنم. مثل تمام این سی‌وپنج شبی که اینجام. دلم برایت تنگ نشده. دلم برای هیچکس تنگ نشده و گفتنش اینجا راحت‌تر است. اینجا که به جز من و سنجاب کوچکی که گاه‌گاه از گوشه شکسته کلبه می‌آید تو. جنبنده دیگری نیست. اگر بنا باشد نامی برایش بگذارم، می‌گویم «پلوتو»: سرد و خلوت و ساکت.

ترسی نیست. انگار من تنها آدم این نقطه جهانم و فعلا هم می‌خواهم تنها آدم بمانم. دست کم تا وقتی که رنگ شفق بپرد و محو شود.

از جغرافیای خیالی‌ام می‌نوشتم...

جغرافیای خیالی شما همین لحظه و همین ساعت چه شکلی است؟ با چشم بسته تماشایش کنید.

۱۲.

با عماد در یادداشت‌هایش در باب نویسنده خوب چیزکی نوشته بود که بماند اینجا هم:

نویسنده شدن یک بحثی‌ است و داشتن تفکر بحثی دیگر. نویسندگی را حتم می‌شود یاد گرفت. اما داشتن تفکر آموزش دادنی و به همین راحتی نیست. نویسنده‌های خوب با نویسنده‌های معمولی احتمالا سر همین موضوع با یکدیگر متفاوت می‌شوند.

یعنی وقتی خوب نوشتن با خوب گفتن هم جوار شود، از نویسنده، نویسنده می‌سازد. جغرافیای بکر، تجربه زیسته متفاوت، چندجانبه خواندن و نوع نگاه خلاقانه به جهان، نویسنده را نویسنده سرآمد و تراز اول می‌کند. واقعا خیلی‌ها فقط سیاه می‌کنند.

۱۳.

من آدم حضور و گفت‌وگوی مستمر نیستم. خرده تلاشم جهت خلافش عمل کردن، عموما به بن بست خورده. ریتم هر نوع رابطه‌ای برایم بسیار کند و آهسته تعریف می‌شود. آهستگی به من فرصت این را می‌داد که سنگ‌هایم را با خودم وابکنم و ببینم آیا می‌توانم حضور یک آدم تازه را در زندگی این روزهایم مدیریت کنم؟ می‌توانم مراقبش باشم؟ می‌دانم که احتمالا با این شیوه مواجهه کسانی را می‌رنجانم. آیا از این موضوع خوشحالم؟ البته که نه. می‌دانم که ممکن است کسانی را از دست بدهم و باید مخاطراتش را هم بپذیرم؛ اما به هر روی من آرامش جهانم را این طور به دست می‌آورم. هر چیز شتاب‌زده‌ای من را پس می‌راند و دورم می‌کند. آیا حق دور شدن دارم؟ البته که دارم.

اما آیا حق دارم همه چیز را در هاله‌ای از ابهام رها کنم و بروم؟

نه! طبیعی‌ترین حق آدمی آن است که بداند کجای یک رابطه است؛ و آیا منتظر ادامه‌اش باشد یا نه؟ و این شفافیت به نوعی جسارت و صراحت نیاز داشت، که آن روزهل گویا من هم نداشتم!

۱۴.

وقتی کسی عاشقانه‌های نویسنده‌ای را می‌خواند، گمان نمی‌برد که این کلمات فقط روی کاغذ اینقدر در دست او راحت شکل می‌گیرند و در کلام سخت است برای بقیه بگویدشان. البته که دلیلش را درک می‌کنم و با آن بیگانه نیستم. اما به نظرم وظیفه ماست که این کلمه‌ها و جای درست‌شان را به بچه‌ها بیاموزیم. همان‌قدر که آموزش نوشتن مهم است، آموزش زبان‌های حرف زدن و چگونگی استفاده‌اش اهمیت دارد. هرچند که بچه‌ها بالاخره استفاده از این کلمه‌ها را می‌آموزند چون حالا مثل قدیم نیست و دست کم خودمان بارها با این الفاظ نوازششان کرده‌ایم. آن‌هایی که به حقیقت نیازمند شنیدن این حرف‌ها هستند، همان‌هایی‌اند که به خاطر فرهنگ و تابوهایی که عمری اسیرش بوده‌ایم، خجلیم بگوییم چقدر دوستشان داریم...

از میان نامه‌ای که نشانی نداشت

۱۵.

هر انتظاری که از بیرون به آدمی تحمیل شود و تصمیم و انتخاب‌های او را تحت الشعاع قرار دهد، رنج است.

رنجی که از آنِ ما نیست!

۱۶.

جهان مشترکی نداشتیم.
زبان مشترکی نداشتیم و
در هجمه کلمه‌های ناشناخته،
تنها از کنار هم عبور کردیم.
دور شدیم...

۱۷.

شما به اندازه بیست سال زندگی کرده‌اید خانوم؟

۱۸.

هایدگر در جستاری با عنوان «ساختن، سکونت و اندیشیدن»، استدلال می‌کند که ما با سکنی گزیدن در یک مکان در جهان ماوی می‌کنیم.

ما موجوداتی سکونت‌گر هستیم.

بنابراین باید بررسی کرد که این میل مدام به گذشتن و رفتن پیوسته، از کجا برخواسته؟ آیا این تلاش خودخواسته به سوی بی‌قراری، مجازات رنجی ناشناخته‌ست که به خود تحمیل می‌کنیم؟

۱۹.

صبحی از این همین روزها یک دخترک مو طلایی توی مترو دستم را بوسید.

توی بغل مادرش لم داده بود.صورتش پر از خواب بود و گوشه چشم‌ها را قی تازه‌ای پر کرده بود.

بالای سرش ایستاده بودم و به او چشمک زدم. خندید و از خجالت توی گردن مادرش پنهان شد. اول با ایما و اشاره و بعد با کلمه‌های نصفه‌ و نیمه‌ای به حرف آمد. بی‌هیچ مقدمه‌ای ظاهرا گفت: «من لباس عروس دارم.»
گفتم که این خیلی هیجان‌انگیز است.
لباس عروسش را برایم توصیف کرد و بعد لت پالتوی خاکستری‌ام را باز کرد و با چشم‌های گرد شده بعد از دیدن روپوش سفیدی که عجله‌ای به تن کرده بودم، با چشم‌های گرده شده داد زد: «تو هم که لباس عروس پوشیدی خاله!» و این‌طوری خیالم را راحت کرد که هر دوی ما لباس عروس و نباید غصه بخوریم. بعد شعری تو مایه‌های «یه روز آقا خرگوشه» را با صدای آرام خواندیم. یک جاهایی من خجالت می‌کشیدم، یک جاهایی او. وقت خجالت، بینی و دهانش را زیر دست‌های کوچکش پنهان می‌کرد. به هفتمین ایستگاه مرکزی که رسیدیم، برای هم دست تکان دادیم و آن‌ها تا نزدیکی در رفتند. قبل از باز شدن در، دیود سمت من و دست راستم را بوسید؛ درسا توی چاله‌ای که انگشت شصت و اشاره را به هم می‌رساند. برگشت سمت در و خندید و دست تکان داد. همه این‌ها به قدر یک چشم به هم زدن!

شبیه زنی بودم که محبوبش را در خواب بوسیده و دست‌هایش در بیداری خالی مانده‌اند. زنی که عطر هزار شاخه گل عروس میان لب‌هایش معلق است اما کسی متوجه آن نمی‌شود.

صبحی من زنی بودم که توی چاله دست راستش یک مشت گل عروس خانه کرده بود اما هیچکس آن را نمی‌دید.

۲۰.

اعتبارِ انسانیت ما به الهامه!

حسین امانت، معمار برج آزادی تهران، توی مستند آثارش این رو گفت. :)

*الهام: چیزی که در دل القا شود.

۲۱.

چون تو می‌خواهی که جایی رَوی، اول دلِ تو می‌رود و می‌بیند و بر احوال آن مطلّع می‌َود. آن‌گه دل باز می‌گردد و بَدَن را می‌کِشاند.

از مولانا، فیه ما فیه‌اش، فصل چهل‌وسوم: هرکسی چون عزم جایی و سفری می‌کند.

۲۲.

امشب از روزهای دوری خواهم گفت که نوشتن را با شعر آغاز کردم. با رونویسیِ کلمه‌های فریدون مشیری، اخوان، قیصر؛ بعد هم تقلید ناشیانه از آنان. کتاب‌های شعرم را پنهانی سرِ زنگ فیزیک و شیمی زیر دست می‌گذاشتم آن محبوب‌ترها را توی دفترم باز می‌نوشتم. محبوب‌ترین‌ها را که مستقیما کف دست‌هایم. از آنجا مستقیما روی دیوار دل ضبط می‌شدند.

حس می‌کردم اگر آن کلمه‌ها از سرانگشت‌هایِ من بر کاغذی سفید حک شوند، می‌توانم توی سرودنشان سهیم باشم.

سهم من از آن سروده‌ها شاعری نشد البته، کلمه اما شد. حالا وقتی با نردبان دوستان تازه‌ایبه رزوهای دورم قدم گذاشتم، تصویر پیراهن دکمه‌باز دستور زبان عشق مثل عکس شفاف و با کیفیتی بر صفحه خاطرم نمایان شد و زمزمه چندباره مطلع این غزل محبوبم:

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما

۲۳.

بنویس و هراس مدار از آن‌که غلط می‌افتد.

از شمس لنگرودی خواندید.

۲۴.

هرگز خویشتن را به نوشتن وا نمی‌دارم. نمی‌توان موی سر گل را کشید و آن را به روییدن وا داشت. تنها در صورتی می‌نویسم که چیزی از دلم تا دستانم روان گردد.

این را نور جهان گفته است، کریستین بوبن نوشته‌ است و با ترجمه پیروز سیار خواندیدش.

۲۵.

من به همان اندازه که آدمِ رفتنم. آدمِ بازگشتن نیز هستم.

در میان لحظه‌هایی که خوشیِ عمیقِ دور شدن‌ها زیر پوستم می‌جُنبد و به خون رگ‌هایم بدل می‌شود، آنی وجود دارد، یک نقطه‌ عطف شاید؛
که کالبدی می‌بینم از خانه و دیوارهای اتاقم که به آغوشم می‌کشند.
این‌جا درست نقطه‌ای که میل به بازگشت دارد در من می‌جوشد.
باری از احساس خوشبختی گفته بودم و چیزی که آدمی بلدش است.
حالا اضافه می‌کنم که تکه‌ دیگری از خوشبختی باید خانه‌ای باشد که یک نقطه از جهان منتظر آدم است.

دلم می‌خواهد این میل به درخانه‌مانی را همه‌جا فریاد بزنم. شاید چون وقت‌های زیادی گوشه رینگ گیر کرده‌ام و برچسب‌های آنچنانی خورده‌ام.

حالا گاهی به دوستان می‌گویم من از پیژامه هم توخانه‌ای ترم و صادقانه این‌که این بُعد جهانم را بسیار هم دوست می‌دارم.

۲۶.

دلم می‌خواهد زمان کش بیاید و عمیق شود.

۲۷.

آیا آدمی به فهم مشترک با دیگری خواهد رسید؟

۲۸.

حرکت دسته‌جمعی پرنده‌ها را دیده‌اید؟ آن‌طور نرم و سبک که هوا را می‌شکافند؟ این رقصی است که من را به وجد می‌آورد. حالا جای پرنده بگذارید «دلفین». جای هوا بگذارید «آب». ماجرا همان است که گفتم. رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.

۲۹.

این آخری‌ها در یکی از کارگاه‌های نوشتنی که رفته بودم، تمرین شنیدن داشتیم. تمرین از این قرار بود که برایمان یک قطعه نرم و نازک پخش می‌کنیم، مدیتیشن می‌کنیم، به درون سفر می‌کنیم و بعد برمی‌گردیم و گوش می‌کنیم تا تمام صداهای دور و بر را بشنویم. یعنی به حدتی معنویت آلفا در این تمرین مستتر است. بغل دستی‌ام که دوستی عزیز است متنش را این‌طور شروع کرده بود:

صدای زنگ در می‌آد. بعد هم باز و بسته شدن در. این یعنی یه آشنا پشت در بوده. چون ما خانوادگی وقتی توی چشمی، همسایه‌ها رو می‌بینیم، خودمون رو می‌زنیم به نشنیدن.

:))

اسمش؟ فائزه‌ست. به‌ش گفتم: «چی کارت کنم این‌قدر من رو می‌خندونی هم‌تیمی؟»
گفت: «دوسم داشته باشید».
منم دارم دوستش می‌دارم. :)

۳۰.

چرایی به کارگیری زبان داستانی در کسب‌وکارهای ریز و درشتمان؟ داستان‌ها بیش از هر نوع بیان دیگری از من و شما، حضور انسانی دارند. فقدان روح انسان، در جهانِ آغشته به تکنولوژیِ کنونی، میل آدمی را به قصه و اثرگذاری جادویی‌اش بیدار می‌کند.

ما دلبسته قصّه‌ایم؛ چون قصه‌ها به ما یادآوری می‌کنند که کنشگر و رونده‌ایم.


نوشتنداستانجستارنویسیاز روزهاجان لاک
Stay Foolish ٫ Stay Hungry
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید