تا حالا شده برای چیزی تلاش کنی تا مالکش بشی و بعد که بدستش آوردی ببینی مال تو نیست مثلا دیدی خیلی مادربزرگ قدیمیا ظرف و ظروفشون ملامین بوده و آرزوی چینی گل سرخی داشتن بعد رفتن چند تا بشقاب و پیاله به هر زور و زحمتی شده سر هم کردن و گذاشتن کنار برای مهمون، بعد تو تو بچگیت تو خونه مامانبزرگت اونا رو دیدی دیدی مامان بزرگ از اون پیاله ها داشته، اتفاقی یه روز از یه بازار یا مغازه ای رد میشی بعد میگی ا چینی گل سرخی؟ بعد میگی من از این پیاله ها و پیش دستی ها میخوام فروشنده هم سعی میکنه برات نوستالژیک تر کنه چهار تا بلور دیگه که رنگی رنگی هستن رو بهت پیشنهاد میده ولی چینی ها از بچگی تو چشمت بوده همونا رو برمیداری و تو ذهنت هزار تا رویا میبافی بعد میری خونه باز می کنی بسته رو دونه دونه و به دقت پیاله ها و پیش دستی ها رو میشوری و میذاری کنار میری دنبال کارت آخر سر که همه کارات رو کردی میخوای یه میوه ای هم جلوی تلویزیون بخوری و فیلم مورد علاقه ت رو ببینی چشمت میفته به پیش دستی ها بعد میوه میذاری برای خودت و میری میشینی که حظ ببری نگاهت به گل گلی های ریز خوشگلشه اتفاقا میوه هم میخوری ولی به خودت میگی چرا حس خاصی نداشت برام ؟ چرا اینطوری انقدر بی مزه و بی معنی بود ؟ بعد میری تو گذشته و خاطراتت رو از پیچ و خم مغزت میکشی بیرون تیره و تاره ولی سعی میکنی خاکش رو بگیری و ببینی با این گل سرخی خانوم مغرور که همیشه جدا از بقیه ظرف ها نشسته یه جا چه رمز و رازی داری؟
هر چی فکر می کنی میبینی اصلا هیچ رمز و نداری هیچ خاطره مشترک هیچ هیچ چون گل سرخی همیشه برای بزرگترا بود ، برای مهمآن های رودربایستی دار، برای دورترا شاید اون ملامین کوچولو ها بودن که لنگه به لنگه بودن و پیش دستی و بشقابش هر کدوم یه طرحی بودن و تو عالم بچگی تو سعی میکردی همه رو به هم بزنی تا مشابه ها رو پیدا کنی و بذاری رو هم و با هر نقش و نگارش موقع غذا خوردن تو میرفتی تو یه عالمی مثلا باغ و باغچه و گل گشت بیشتر برات حظ داشت چون خیلی باهات مهربونتر بودن و حداقل چهار تا خاطره برات گذاشتن و تو با گل سرخی ها غریبی برای تو نیستن آشنا هستن به چشمت قشنگن ولی دورن برای همون مهمون غریبه ها هستن نه تو ، مثل خیلی از آدمها خیلی از رابطه ها…