دارم دور میشم دور و دورتر از همه کس و همه چیز اینجا از شیشه هواپیما از بالای ابرها همه چیز داره نقطه میشه تاریک تاریک چشمامو می بندم یه قطره اشک سر می خوره رو گونه ام من دارم میرم من همه چیز رو رها کردم خونه کار تو مامان و بابا فامیل کتابها لباسها نقاشی ها ساز همه رو رها کردم و کل زندگیمو تو دو تا چمدان ۲۳ کیلویی جا کردم و دارم میرم یه جای دور
چشمام رو می بندم یاد همه قدم زدن هام با تو میفتم تو پارک یاد اولین باری که دستم رو گرفتی یاد خونمون که دو تایی با هم درست کردیم یاد همه خاطرات ریز و درشت که رقم خورد کاش میشد اونها رو هم بذارم تو چمدونم و همراه خودم ببرم اما نمیشه
چند روزی می گذره به این فکر می کنم که چقدر رفتن سخته دل کندن از خانواده ای که بدون صحبت کردن باهاشون روزت شب نمی شد و اگه جواب یه تماس رو نمی دادن دلت هزار راه می رفت اونم سخته . خداحافظی کردن با کتابفروشی های انقلاب و کریمخان ، درخت های بلند خیابون ولی عصر، فصل بهار تهران ،بلوار کشاورز ،پارک لاله ،خونه خودتون ،خونه مادربزرگ ، حافظیه شیراز ،حرم امام رضا، کافی شاپ مورد علاقه ات ،کتابخونه و گل فروشی محل ،جاهایی که هر روز رفت و آمد داشتی و جزیی از وجودت شدن و کلی خاطره ازشون داری و خیلی وقت ها خوابشون رو می بینی ، هم سخته ، خیلی سخت اما چه میشه کرد عقل میگه باید رفت . باید از همه این سختی ها عبور کنی برسی به مقصد بری تو یه اتاق کوچیک یا آپارتمان فسقلی چمدون ها رو باز کنی خرده وسایلی که همراهته رو بچینی و از اون همه خاطره ها و آدمها دو سه تا عکس بذاری رو میزت و هرروز خیره بشی بهشون و تو فکرت بری وطن. زندگی جدیدی رو باید شروع کنی . شروع کنی به تنهایی فکر کردن تنهایی غذا خوردن تنهایی پیاده روی کردی تنهایی رستوران رفتن تنهایی خرید کردن و از همه مهمتر تنهایی خطر کردن و شروع کنی با صداهای بیگانه آشنا شدن غذاهای جدید خوردن ، آدمهای جدید دیدن و حتی درخت ها و گل ها و حیوونهای جدید دیدن . چه روزایی بری تو خیابون دلت بگیره کم بیاری بزنی زیر گریه و به پهنای صورت اشک بریزی بگی مامان کجاست بابا کجاست خونه کجاست ولی تو راه پر فراز و نشیبی رو طی کردی تا رسیدی و راه های طولانی و سربالایی پر از سنگ های ریز و درشت هم جلو پاته . مدام با خودت کشمکش داری بمونم یا برگردم و ناگهان یه شب وقتی فکر می کنی تنهاترین آدم دنیا هستی و هیچ کس الان جز خدا جز کائنات نمی دونم هر چی که اسمش رو میذاری شاهد لحظه لحظه های تو نیست میگی دیگه برمی گردم اینجا جای من نیست محیط جدیده آدم ها فرق دارن هنجارها و ارزش ها اینجا زمین تا آسمون با وطن متفاوته من از بچگی تو کلاس زبان انگلیسی بزرگ شدم ولی زبان و لهجه هم برام جدیده خدایا منو برگردون . بعد فکرشو که می کنی به خودت میگی کجا برگردم ؟ و یاد اون متن معروف میفتی که تو تلگرام دست به دست میشد
رفتن که بهانه نمی خواهد،
یک چمدان می خواهد از دلخوری هاى تلنبار شده و
گاهى حتى دلخوشی هاى انکار شده…
...
آرى،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن هیچکدام ...
...و هزار و یک داستان که ازش فرار کردی که آینده ات رو بسازی میاد جلوی چشمت میگی مگه تو چی میخواستی از زندگی ؟ بچگی و جوونی که نکردی تو حسرت چیزای کوچک موندی مثل استادیوم رفتن و فقط کار ، خونه، ماشین و یه کم تفریح و شادی و البته همه چیز از نوع سالمش نه عجیب و غریب خیلی معمولی میخواستی . میخواستی معمولی و در آرامش زندگی کنی پس از فکر برگشت هم منصرف میشی و خودتو در معرض هزار جور سختی قرار میدی که یه زندگی معمولی و جدید رو از صفر یا زیر صفر با سختی، دردسر و به هر ضرب و زور که شده برای خودت بسازی دوستی های جدید رابطه های جدید همه چیز رو از اول بسازی انگار که دوباره برگشتی به بیست سالگیت دوباره درس بخوان کار پیدا کن یه فرصت برای شروع از اول داری . بالاخره چرخ زندگی خواهد چرخید و روزهای خوب تو راه هستن به هر حال تو هم به بالای چرخ میرسی تو هم به رضایت و خنده از ته دل میرسی خلاصه که اولش پر از درگیری و کشمکش درونی هستی تا بخوای تو محیط حل بشی زمان میبره .اگه قصد موندن داری به قول سیاوش طاقت بیار رفیق
پی نوشت : با مهاجرا مهربون باشین اونا از همه عزیزانشون و چیزهایی که خیلی براش تلاش کردن گذر کردن و حالا شکننده و دلتنگ هستن هواشونو داشته باشید 😉