به خود آمد که دید تنها است.
تنها در گذشته ای دور.
تنها در حالی که می گذرد.
تنها در آینده ای که می خواهد بیاید.
تنها بودن بد نبود آنطور که از آن هیولا ساخته بودند اما زیاد تنها ماندن هم خوب نبود برای آدمی که جشن و غمش فرق داشت. آدمی که می خواست در ميانه ی زندگی اش و در حضور سرور و شادمانی و یا عزا و سوگواری هایش همراه و همدمی را داشته باشد تا بتواند از احساس ژرف درونی اش با او حرفی به میان بیاورد.
تنهایی آدم را سرسخت می کند و آدمی که سرسخت شود، دیواری به میزان سختی اش اطراف خود حصار می کند که با هیچ تکان و جرقه ای به سادگی نمی ریزد. دیواری که می شود مانع. مانعی بزرگ برای محبت، اعتماد، دوستی و...
آدمها برای بودن در کنار هم ساخته شدهاند و به حد زیاد تنها بودن آنها را دچار خلل و اختلالی بزرگ می کند.
قبل از بروز هر بحرانی، تنهایی آدمها را دریابید. بگذارید با وجودتان احساس کنند فقط خودشان نیستند که باید تاب آوری داشته باشند و کسی پابه پای آنها رفیق است و در میان زندگی هم قدم با آنها می دود.
.
"به خود آمد که دید هنوز کسی هست
کسی که به اندازه ی جرعه ای آب دارد
به او بدهد تا بنوشد
و در این مسیر سخت و طاقت فرسا و گذرا نمیرد و بحران زندگی را تاب بیاورد."
✍نفس
#نفیسه_دربندی
www.instagram.com/nafas__dii