قرار بود این ترس رانهی زندگی باشد، ولی حالا همین ترس طوری تمام وجودم را فرا گرفته که مرا فلج کرده. انگار خارج از زندگیام نشستهام و منتظر مرگ هستم. مادرم کنارم نشسته ولی مادر من نیست. دلم میخواهد به آن رحم گرم و خیس برگردم تا دیوارههایش مرا در آغوش بگیرند. با اینکه زندگی تمام آن چیزی است که همیشه داشتم، حالا دیگر طاقتش را ندارم. بدنم این کلهی سنگینم را تاب نمیاورد. ریهام توان دم و بازدم ندارد. مایعی زیر دلم در حال جوشش است که امانم را بریده، میخواهم کاردی بردارم و شکمم را باز کنم تا بریزد بیرون. اندوه، مثل دختری که هرگز نداشتم و حالا بزرگ شده و قرار است برای همیشه از پیش من، پدرش، مهاجرت کند، مرا میفشارد. دوست دارم در همین لحظه تمام شوم. فکر نکنم مشکلم با مرگ حل شود. باید به ماشینی که تمامی فعالیت حیاتیام به آن محول شده وصل شوم و چون تکه گوشتی روی تختی در بیمارستان بیفتم و تا ابد در این وضع بمانم.
شاید هم بهتر باشد همچون شبحی در رگ و پی این زندگی پرسه بزنم. بدون زمان، بدون مکان. یا حتی بهتر است فیلی باشم که بیحرکت نشسته است.