نامـیرا
نامـیرا
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

روز پنجم

قبل از نوشتن روز پنجم بگم که سوال چالش چیز دیگه ای بود. سوال نوشتن درمورد پدر مادرم بود. اما خب... ترجیح میدم درمورد پدر و مادرم چیر زیادی توی فضای مجازی ننویسم. برای همین... سوال دیگه ای نوشتم.

روز پنجم: اگر فقط یک هفته ی دیگر زنده بودید، چه کار هایی را قبل از مرگ انجام میدادید؟


خب... سوالیه که به شخصه خیلی روش فکر کردم... وقتی بهش فکر میکنی، میبینی یه هفته زمان واقعا کمیه برای انجام دادن تمام کار هایی که دوست داشتی قبل مرگت انجام شون بدی. اما خب... شاید اول یه وصیت نامه مینوشتم. اموالی ندارم که بخوام به ارث برسونم. پس شاید به جای وصیت نامه، به تک تک آدم های مهم زندگیم نامه مینوشتم. برای هر کدوم یه نامه ی جدا.
نمیشه یه آپشن داشته باشیم برای همچین افرادی (افرادی که زمان کمی از زندگی شون باقی مونده) و چیزایی که میخوان قبل مرگ شون امتحان کنن رایگان باشه؟! شاید اگه وقت بیشتری داشتم به کشور هایی که دوست داشتم سفر میکردم. ولی از اونجایی که زمان کمه، ترجیح میدادم جایی نرم. در عوض تفریحاتی که هیچوقت وقت نکردم انجام بدم و حسرتشون به دلم مونده بود رو انجام میدادم.
بعد هم چند تا از کتاب هایی که دوست داشتم حتما بخونم رو میخوندم. البته که... انقدر زیادن که تعداد شون از دستم در رفته. سعی میکردم یه تعدادی شون رو بخونم.
به کافه میرفتم و در سکوت قهوه میخوردم. به مردم نگاه میکردم. به زوج هایی که قرار گذاشته بودن و وقت شون رو با هم میگذرونن. و با خودم فکر میکردم خیلی چیزا رو نتونستم تجربه کنم.
خیلی دوست دارم مست کنم. شاید یه بار مست میکردم. هرچند... شاید هم ترجیح میدادم اون زمان کمی که دارم رو توی آگاهی کامل به سر ببرم. نمیخوام لحظه ایش رو از دست بدم. ولی کی گفته نمیشه با آبمیوه موز و سیب مست کرد؟! (تجربه نشون داده دست کمی از شراب نداره. تازه بعد مستی هم یادتون میمونه چه اتفاق هایی افتاده.)
بیشتر از هر چیزی با دوست هام وقت میگذروندم. نمیدونم بهشون میگفتم که قضیه از چه قراره یا نه. شاید این خودخواهی رو در حق شون میکردم و لحظه های آخر میگفتم. شاید هم زودتر. نمیدونم... ولی چیزی که میدونم اینه که خیلی کار ها رو باهاشون انجام میدادم. شاید با هم یه گوشه میشستیم و شعر میخوندیم... از کتاب های فاضل نظری فال میگرفتیم... کاری هایی که اخیرا انجام شون میدیم. ولی این بار با تفاوت اینکه آخرین باره...!
قطعا کار های زیادی بودن که انجام میدادم تا حسرت شون به دلم نمونه. ولی به عنوان آخرین کار، میرفتم دریا. یه دریای خلوت... در آخرین ساعات عمرم، همونجا روی شن های خیس میشستم و به امواج نگاه میکردم. برام مهم نبود توی اون ساعات میتونستم کار های دیگه انجام بدم. رو به دریا میشستم و آروم آروم با صدای امواج به خواب ابدی فرو میرفتم...! :)

چالشنوشتن30 روزروز پنجممرگ
"شبی شاید رها کردم جهان پر اضطرابم را...!"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید