با شک و تردیدی که هیچوقت تنهاش نمیذاشت شماره گیری کرد،در حالی که داشت حرفاش رو زیر لب تکرار میکرد:ازت...متنفر..متنفرم!
با شنیدن صدای بی جون پشت تلفن همه چی از ذهنش پاک شد
انگار حافظش پاک شده بود و با شنیدن یه صدا دوباره و برای بار هزارم عاشق مالک صدای پشت تلفن شده بود!
اما اینبار خیلی سریع به خودش اومد!
بی مقدمه شروع کرد به زدن حرفایی که از قبل براشون هیچ برنامه ریزی ای نشده بود
انگار که قلبش به حرف در اومده بود
گفت:تو فقط میخواستی من رو گرفتار سرنوشت خودتت بکنی!همونطور که اون معشوقهی قدیمیت تورو تنها گذاشت تو هم من رو ترک کردی!این بیشتر شبیه انتقامه ولی چرا من؟منی که تورو دوست داشتم؟
سکوت پشت تلفن رنجش میداد،اشک ریخته شده روی گونش رو پاک کرد ترکیب هوای سرد و اون اشکا برای پوست لطیف و زخمیش مثل اسید بود!
زمان تماس تموم شد با قدم برداشتن به سمت مسیری که براش مبهم بود جسمش رو از تلفن همگانی که روزهای پیش به وسیله ی همون دلتنگیش رو کم میکرد،دور کرد اما ذهنش که هر ثانیه خاطرات رو مرور میکرد همونجا موند و حالا به خاطر همین است که او یک دیوانه نامیده میشود...