
هوا تاریک بود. نسیمی سرد از طرف رودخانهی سیاه میوزید. لکهی ابری جلوی تابش نور ماه را گرفته بود و در امتداد آسمان، چند ستاره همچون گردنبندی گرانبها میدرخشیدند.
بوی ملایم ذرت، که از ساقههای بلند و سر به آسمان کشیده تراوش میشد، به مشام میرسید.
در آنسوی رودخانهی سیاه، باد صدای زوزهی شغالی گرسنه را با خود میآورد. به دنبال این صدا، سگان ده جستوخیزکنان نالههایی از اجبار سر میدادند. این صداها با صدای موتورِ آب درهم آمیخته بود.
امشب نوبت آبیاری من بود.
پاچهی شلوارم را بالا زده بودم و بیل را بر سر شانه انداخته بودم. جوهای آب را به نوبت باز میکردم تا ذرتها سیراب شوند.
زمان به کندی میگذشت. رادیوی گوشیام را روشن کردم تا با برنامههایش سرگرم شوم. گوینده داشت داستانی قدیمی بازگو میکرد. صدایش بم و دلنشین بود.
داستان دربارهی پیرمردی بود که شغالی را از باغوحش میدزدد. پلیس برای یافتنش تمام شهر را زیرورو میکند، اما هیچ نشانی از او پیدا نمیکند. انگار قطرهای بودند که در زمینی خشک و ترکخورده فرو رفته باشند.
غرق شنیدن داستان بودم، مشتاق بدانم آخرش چرا پیرمرد شغال را دزدیده بود. ناگهان صدای گوینده گرفت. چند سرفهی خشک کرد تا صدایش باز شود، اما فایده نداشت. صدای غُرغُرِ آب خوردنش آمد، باز هم صدا گرفته بود. پس از عذرخواهی، باقی داستان را به فردا شب موکول کرد.
من هنوز در فکرِ پایان داستان بودم؛ ذهنم حسابی درگیر شده بود. موسیقی بیکلامی پخش میشد. لکهی ابرِ سمج بالاخره از روی ماه کنار رفت و زمین زیر پاهایم روشنتر شد. حالا میتوانستم جلوی پایم را ببینم.
در همین لحظه سایهای را آنسوتر دیدم، بعد صدای پای کسی به گوشم خورد. چراغقوهام را روشن کردم و جلو رفتم، اما چیزی ندیدم.
پلکهایم سنگین شده بودند، خواب داشت بر من غلبه میکرد. باز زوزهی شغالی از نزدیکی آمد و همان سایه بر ساقههای ذرت افتاد.
علامت هشدار شارژ گوشی روی صفحه آمد؛ کمتر از پانزده درصد شارژ داشتم. رادیو را خاموش کردم. یقین داشتم دیدن آن سایه از بیخوابیام سرچشمه میگیرد. بیلم را زمین گذاشتم. کمی هم گرسنه شده بودم.
به سمت نایلون غذایم که در ورودی زمین، بر ساقهی تنومند ذرتی آویزان کرده بودم، رفتم.
کفشهای کلاسیکم که آب داخلشان رفته بود، مثل جیرجیرک صدا میدادند: جِر… جِر…
به نایلون نزدیک شدم، اما دیدم موجودی ــ شبیه انسان و حیوانی در کنار او ــ بر سر غذا خیمه زدهاند و مشغول خوردناند.
ترسی غریب بر من غالب شد، زانوهایم سست شدند. با قدمهای لرزان جلو رفتم.
پیرمردی را دیدم با لباسهای مندرس و موی بلندِ سفید، چهارزانو روی خاک نشسته بود و کنار او شغالی آرام گرفته بود.
ناگهان سرش را به سوی من برگرداند. چشمان تبآلودش در تاریکی میدرخشید.
با صدایی خشدار، که انگار از ته چاه میآمد، گفت:
«غذای خوشمزهای داری... نمیخوای امتحانش کنی؟»
عرق از سر و رویم میریخت. چند سیلی به صورتم زدم تا ببینم هوشیارم یا نه.
باد شدیدی شروع به وزیدن گرفت؛ صدایی که از میان ساقههای تنومند ذرت عبور میکرد، شبیه همان موسیقی بیکلام رادیو بود... نوایی میان ترس و آرامش.
شغال نگاهی قصابگونه از سر تا پایم انداخت؛ گویی هنوز سیر نشده بود و هوس چند مثقال گوشت چسبیده به استخوانِ مرا داشت.
پیرمرد با آن چین و چروکهای بسیار و نگاه تبآلودش، با چشمهایش میخواست چیزی را به من بفهماند.
در کنار رود سیاه، قورباغهای شروع به غورغور کرد. پیرمرد تکه نانی را که تهِ نایلون مانده بود برداشت، در دستش مچاله کرد و روی زمین پاشید.
گفتم: «کیستی؟ چرا غذای مرا میخوری؟ چرا پا در زمین من گذاشتی؟»
تبسمی کرد و گفت:
«مگر خودت عجول نبودی که آخرِ قصه را بدانی؟»
خواستم بگویم: «آخه...» اما زبانم بند آمد.
گفت: «بنشین و ببین آخرِ داستان چیست.»
لکهی ابر دوباره آمد و ماه را پوشاند. قورباغه جستوخیزکنان، در امتداد آن چند ستارهی درخشان، با دهانی باز میپرید و با هر پرش، ستارهای را قورت میداد.
سرانجام نه قورباغه ماند، نه ستارهای در آسمان.
پیرمرد دستی به ریش پرپشتش کشید و تار مویی سفید بر زمین افتاد. کمی نزدیکتر شدم.
بوی خاکِ پس از باران میداد. با وجود پیری، شوقی از وجودش ساطع میشد که هیچگاه ندیده بودم.
انگار زندگی در کنار شغال، برایش خوشتر از زندگی میان آدمیان بود.
نزدیکتر شدم تا بیشتر همکلامش شوم، اما ناگهان در میان نسیم ملایمی که بوی ماهی را از رودخانهی سیاه میآورد، حل شد و رفت...
نویسنده:ناصراعظمی
گویا نزدیکیِ بشر برایش سم بود.