
اوایل تابستان بود.
گرما از صبح مثل جنون بر شهر افتاده بود، نوری سفید و بیرحم که انگار قصد داشت جهان را تبخیر کند.
درختان نارون، همچون پیرزنهایی خمیده، شاخههایشان را بر شانههای دیوار گسترانده بودند.
از شدت گرما، رئیس اداره تصمیم گرفت کارمندان را یک ساعت و نیم زودتر مرخص کند.
پیراهن خیس از عرقم راکمی باز کردم و کنار خیابان ایستادم.
چند تاکسی خالی، بیاعتنا، پا روی گاز گذاشتند و از کنارم گذشتند.
بالاخره پرایدی سفید مدل هشتاد و دو با خر خر خسته جلوی پایم ترمز کرد.
بوی کهنهی صندلیها و لاستیک داغ، چیزی را در من بیدار کرد.
راننده مردی پنجاهوچندساله بود با موهای جوگندمی و چشمانی تب دار که گوی در جاده ای دیگر سیر میکرد.
او مدام با وسواس آینه را تنظیم میکرد گویا دنبال چیزی در پشت سرش میگشت.
کولر ماشین نفس میزد و نسیمی کمرمق درفضا می چرخید.
موتور باهرتق تق، انگار دانه های خاطره را از ته خیابان شلوغ تهران بیرون میکشید.
بی اختیار شیشه را پایین زدم ودستم را بیرون بردم،باد گرم با انگشتانم بازی میکرد، بوی بنزین و فلز سوخته در مشامم پیچید.
راننده گفت:
ـ آقا، لطفاً دستتون رو بیارید داخل.
صدایش در گرمای خفه ی ماشین پیچیدو همان لحظه چیزی در من لرزید.
بوی بنزین،صدای موتور،گرمای آفتاب...مرا به سالیان دور برد.
روستای درود در آفتاب می درخشید.
پسرکی بودم با پیراهن آبی و شوقی در دل.
از مخابرات ده ،بچهای با سر و روی خاکی آمد وگفت: دایی نصرت گفته جمعه صبح آماده باشید با ماشینش میرویم سراب نیلوفر.
از خوشی بند به زمین نبودم؛ انگار دستهایم به بال تبدیل شده بودند و میخواستند مرا به آسمان ها ببرند.
هیجان مثل تب در تنم میدوید.
مادر گفت:
ـ چرا غذاتو نمیخوری پسر؟ مریضی؟
گفتم نه... و خزیدم زیر تور حیاط.
اما خواب به چشمانم نمی آمد.
انگار زمان ایستاده بود، ساعت تیکتیک میکرد ولی جلو نمیرفت.
تصمیم گرفتم ستارهها را بشمارم،اما فقط تا عدد هشت بلد بودم.
تا خودخروس خوان،ستاره ها را شمردم درست هشت تا بودند.
آن روز، همهی پنجرهها باز بود؛ خبر آمدن «زرشکی» در ده پیچیده بود.
بالاخره انتظار به سر رسید؛ نعره های موتور ماشینی از پشت در به گوش رسید.
کدخدا با کلاه نمدی سفید دور ماشین چرخید و گفت:
نصرت! عجب رخشی خریدی! دایی نصرت لبخند نزد و زیر لب گفت :خودشه کدخدا فقط رنگش فرق کرده.
مادر اسپند را روی زغال گذاشت و پارچهی سبزی را که مرحوم مادربزرگ از سفر زیارتی آورده بود، از قلاب کمد بیرون کشید و روی فرمان ماشین محکم بست.
دود اسپند بالا رفت و زرشکی از دل آن پدیدار شد. مردم ده صلوات میفرستادند ومن خیال میکردم مرقد امام زاده ای برچرخ هاست.
پیکان زرشکی جلوی در برق میزد،همچون حیوانی زنده که تازه از خواب برخاسته باشد.
سرانجام بعد از بار زدن وسایل درمیان نگاه های حسرت بار مردمان ده ماشین با غرشی آرام به راه افتاد، و جادهی خاکی روستا زیر چرخهایش میلرزید مثل طبل عروسی..
اولین بار بود سوار ماشین میشدم قلبم داشت مثل موتور پیکان میتپد،کمی حالت تهوع داشتم ولی به روی خودم نیاوردم. بوی بنزین و پارچه ی نو شبيه عطری مقدس در هوا می پیچید.
پدرم آن جلو آهسته مور خواند ودایی با هردنده،انگار ضرباهنگ آواز را میگرفت.
باد از شیشه ی پایین زده داخل می آمد و با موهایم بازی میکرد.
مادر گفت:
ـ بچهجان، دستت را بیار داخل، خطرناکه.
اما نیاوردم. آن لحظه انگار خودم با جاده یکی شده بودم، باهر پیچ ،باهر سنگ.
گویا زمان گذشته و حال به هم پیچیده بود.
صدای موزیک، بوق تاکسیها و لرزش صندلی با ریتم نفسهایم همصدا شده بودند.
احساس میکردم هر لحظه ممکن است خودم یا گذشته از دستم فرار کنند.
چشمانم را بسته بودم.
صدای موتور زرشکی چون زنگولهای آویزان بر گردن قوچی پیر، در سرم میپیچید.
احساس کردم ماشین ترمز کرده است.
وقتی چشمانم را باز کردم، همهجا پر از دود بود . گرمای بنزین در هوا موج میزد، و طعم فلز سوخته روی زبانم نشست.
راننده نبود.
فقط دستمال سبزی روی صندلی جا مانده بود،داغ از افتاب و آغشته به رایحه ی اسپند مادرم.
اما موتور ماشین هنوز می تپیدمثل قلبی خسته.
صدای آن از اعماق کاپوت آمد. تق تقی شبیه به نفس های پیری که نمی خواهد بمیرد.
دنده خودش تکان خورد ،انگار دستی نامرئی آن را لمس کرده باشد.
بدنه ی ماشین لرزید و شیشه ها از گرما عرق کردند.
برای لحظهای حس کردم هنوز زرشکی زنده است، در دود میچرخد ،در جاده ای که نمی بینمش.
صدای موتور بالا گرفت. در پژواک آن چیزی میان خواب بیداری در من روشن شد.
دستم را بسوی شیشه ی دراز کردم.
فکرکردم اگر آن را پایین بکشم شاید آن سوی دود سیاه ، زرشکی را ببینم که در غبار ها می تازد،با چراغ های نیمه خاموش، و دستی بیرون از پنجره.......
همان دستی که هنوز با باد بازی می کند.
پایان...
...نویسنده :ناصراعظمی
.....
....
...
....
....
....
....
....
....
......
.....
......
.....
و شاید همیشه همینطور خواهد بود.