هوا تازه داشت تاریک میشد. به دیوار کاهگلی کوچه تکیه داده بودم.
نوری زرد و ضعیف از چراغ تیر برق روی کوچه پخش میشد.
پوک عمیقی به سیگار لای انگشتانم زدم.
ناگهان صدای بلندگوی اذان از چند کوچه آنطرفتر بلند شد.
هیچکس داخل کوچه نبود؛ انگار کسی قصد نماز خواندن نداشت.
باد مثل سگ گرسنه زوزه میکشید.
در همین حین، صدای سرفهٔ خشک پیرمردی به گوشم رسید؛ انگار داشت با آن خسخس نفسش با مرگ دستوپنجه نرم میکرد.
زنم از من خواسته بود بروم سر کوچه و مقداری خوراکی از بقالی مشغلام بگیرم.
اما ته جیبم سوراخ بود و فقط توانستم یک بسته نان و یک قالب پنیر بخرم؛ همان هم به لطف مشغلام بود که ده هزار تومان ازم نگرفت.
وضعیت اقتصادی خانهام با بیکار شدنم روزبهروز اسفبارتر و تنگتر میشد.
قیمتها را نگو! انگار بقالیها طلا معامله میکردند.
با هر خبر منفی از بیرون کشور، چند هزار تومان روی اجناس میکشیدند و تکهکلامشان هم این بود: «دلار بالا رفته!»
بیچاره و بدبخت من که روی آن کار حسابداری و آن شرکت دوهزاری حساب کردم و رفتم زن اختیار کردم!
بیچاره آن زن… با چه شوق و ذوقی به خانهٔ من آمد.
گویا من شاهزاده با اسب سفیدش بودم!
ولی حالا؟
هشتم گرو نهم است. نمیتوانم از پس خرج خودم هم بربیایم.
همینجور داشتم با خودم کلنجار میرفتم و خودم را سرزنش میکردم که پیرزنی با موهای قرمز آمد و نایلونی پر از پوست سیبزمینی انداخت وسط کوچه و رفت.
داخل خانه، زنم کنار پنجره چمباته زده بود و منتظر بود من با دست پر برگردم.
بعد از خوردن نان و پنیر شور، رفت تا چای دم کند؛ اما قوطی چای خالی بود.
به جایش کمی آب گذاشت تا دم بیاید و آب ولرم بنوشیم.
وقتی لیوان آب را آورد گفت:
«فردا میرم خانهٔ پدرم تا سری بهشون بزنم.»
بعد داخل اتاقش رفت.
رادیو را روشن کردم. یک موزیک غمگین با صدای خولیو پخش میشد.
به تنگ ماهیها خیره شدم. دو ماهی قرمز داخل تنگ داشتند ول میخوردند.
ناگهان یکی از ماهیها لب باز کرد و گفت:
«او دیگر برنمیگردد. فردا قهوهات را بنوش و به هیچچیز فکر نکن.»
اول فکر کردم مال پنیری بوده که خوردیم؛ شاید تاریخش گذشته و مسموم شدم و دارم هذیان میشنوم.
اما ماهی دوبار همان جمله را تکرار کرد.
داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم.
شب کنار زنم دراز کشیدم. صورتش بیروح بود، رنگ پوستش سبز و بیحال.
به زور خوابم برد.
صبح که بیدار شدم، دیدم خانه خالی شده.
ماهیها داخل تنگ نبودند.
یک فنجان قهوهٔ داغ روی میز آشپزخانه بود که بخارش به سقف میخورد…
انگار زنم با آن دو ماهی داخلش حل شده بودند.
نویسنده:ناصراعظمی
-