
کنار کرسی نشستهام. شب یلداست و طولانیترین شب سال؛ شبی که انگار با هر نفس، زمان کندتر میشود و خاطرهها فرصت پیدا میکنند از گوشههای فراموششدهی ذهن بیرون بخزند.
انار ترکخوردهای را نصف میکنم و دانههایش، چون جوهری سرخ، سفره را خونین میکند. زمانی بود که این سفره شلوغتر بود؛ دستهایی دورش جمع میشد، صداهایی میآمد، و کسی همیشه قصهای برای گفتن داشت. حالا اما، فقط من ماندهام و صدای هیزمی که آرام میسوزد.
شب فقط چند ثانیه بلندتر شده بود، اما سایهی سرد و سنگینش قصد داشت سالها با من بماند. گویا از دل این شب، زخمها و دردهای قدیمیام سر باز کردهاند؛ گذشتهای آمیخته با فقر و تلخیِ سفرهای خالی، بدون هندوانه و انار. یاد شبهایی میافتم که چیزی برای خوردن نداشتیم، اما قصهها آنقدر گرم بودند که سرما را فراموش میکردیم.
آنچه قلبهای یخزدهی ما را ذوب میکرد، قصهها و خندههای کسانی بود که دیگر قرار نبود هیچگاه آنها را ببینم یا صدایشان را بشنوم. بعضیها رفتند، بعضیها گم شدند، و بعضی فقط در خاطرهها ماندند؛ همانجا کنار کرسی، درست جایی که حالا خالی است.
در همان لحظه، صدای آواز راهگذری در خیابان خلوت، رشتهی فکرهایم را پاره میکند. صدا از دور میآید، لرزان و خسته، انگار خودش هم نمیداند چرا میخواند.
میخواند:
«روزهای روشن خداحافظ.
صدا که دور میشود، شب دوباره سنگینتر روی شانههایم مینشیند. به انار نگاه میکنم؛ به دانههایی که هنوز برق میزنند. یلدا تمام میشود، اما بعضی شبها، حتی وقتی صبح میآید، تمام نمی شوند.
نویسنده:ناصراعظمی[ناصردلخون]