پيرزن صاحبخانه به در ميكوبيد
و
من فارغ از دنيا شمع ميساختم
صدای موسیقی وکولر ابی
و
پنکه ایی که به زور داره تق تق میکنه تا پره هاش بتابه روی اعصابم بود
صدای پیرزن بلند شد
آمده بود چند كلامى حرف بزند تا خودش را از تنهايى خلاص كند
من نگاهش ميكردم
و حتی توان همدلی و حرف زدن باهاش هم نداشتم ...
فقط گوش دادم
اشكش را كه ديدم و گله اش را از تنهایی شنیدم
نفسم حبس شد از اين حجمه ى تنهايى كه با خود حمل ميكرد...
زندگی این روزها برایم سخت تر و سخت تر شده
انگار دنیا غوطه ور در غم و تنهایست ...
این روزها فقط و فقط احساساتم را سرکوب میکنم
نه توان هست که بروز کنند
نه مجال هست که خود خوری کنم ?
این روزها سخت میگذرد سخت ...
کولر و پنکه و موسیقی را خاموش کردم
سرم میسوزه و طاقتم برای شنیدن صداها کم
به ساختن شمع ها ادامه دادم ،
خسته شدم و نشستم
۱مهر۱۴۰۰
ادامه دارد ....