جهنم
سال بعد بدترین سال عمرم بود. رها دو دختر داشت که تولد هردویشان در تیرماه و با فاصله یک روز از هم بود. دقیقا روز تولد دخترها به صورت کاملا غیر منتظره ای با یک بحث و دعوایی که در هر خانواده پیش می آید، زندگی رها به طلاق کشید. چند ماه بعد در پاییز، هنوز رها درگیر دادگاه رفتن برای طلاقش بود که زندگی یسنا از هم پاشید. زندگی مان تبدیل به جهنم شده بود جهنمی که همه مان را می سوزاند. نگرانی تنها برای یسنا و رها نبود چهار دختربچه بی مادر شده بودند. من از شدت فشار عصبی، دچار انواع اقسام مریضی های عجیب و غریب می شدم، هر روزی که رها دادگاه داشت، جنازه اش به خانه می رسید. تازه باید داد و فریاد بابا که ناراحتی اش را با داد تخلیه میکرد و چهار ستون بدن همه را می لرزاند تحمل می کرد. خانه شده بود تیمارستان همه چیز به هم گره خورده بود.
در خانه چیزی به اسم آرامش وجود نداشت صبح یا باید قبل از همه بیدار میشدی و از خانه بیرون می زدی یا با دادهای بابا بیدار میشدی.
بابا کارش شده بود همین و میگفت در این شهر دیگر آبرو ندارم و دیگر نمی توانم زندگی کنم. بی ربط هم نمی گفت شهر کوچکی همه یکدیگر را می شناختند نمی شد از خانه بیرون بری و کسی ازت سوالی نپرسه و با صد نفر سلام و علیک نکنی. آن هم برای آدمی که کاسب بود که دیگر عذاب آور بود.
آذرماه بود که توی یکی از بحثهای همیشگی به بابا گفتم:« شما که میگی نمیتونی اینجا زندگی کنی خونه رو ببر مشهد. هم خودتو راحت کن هم مارو»
گفت: «من که حالا با این سن و سالم نمی تونم کار کنم عرضه دارید برید کار پیدا کنید، خونه بگیرید ما هم میایم.»
شوکه شدم اصلا توقع همین حرفی نداشتم، رها خیلی وقت بود که اصرار برای این کار داشت و اولین مخالفش خود من بودم از ده سالگی در همین شهر کوچک بزرگ شده بودم، از قرار گرفتن در محیط بزرگ و جدید می ترسیدم. از اینکه در شهر بزرگ اشتباهات بزرگی بکنم وحشت داشتم. از اینکه نتوانم گلیمم را از آب بکشم پشتم می لرزید.
ولی با شرایطی که بابا برای خانه بوجود آورده بود دیگر آنجا جای زندگی کردن نبود.
نقل مکان به مشهد
صبح با یک ساک کوچک و دو ماه پس انداز کار که نه بیگاری ام و یک دنیا ترس و فکر و خیال راهی مشهد شدم. از اینکه سربار دیگران باشم منتفربودم ولی در آن لحظه راه دیگری جز رفتن به خانه برادرم نداشتم.
از صبح فردا اول وقت به امید پیدا کردن کار در نیازمندی ها به دنبال کار و دفاتر کاریابی میگشتم و کل شهر را دور می زدم. حتی به جا و مسیر کار هم اهمیت نمی دادم می گفتم هر جا کار پیدا کردم خانه را هم در همان محدود میگیریم. از خجالت مزاحمتی که داشتم هر روز را مهمان یکی می شدم یک روز خانه داداش، یک روز خانه دایی و یک روز خاله روزهای پراضطرابی را می گذراندم. یک هفته گذشت و خبری از کار نبود. دلم میخواست با تمام وجود زار بزنم همه چیز دست به دست هم داده بود تا مرا از پا دربیاورد. بی پولی، بیکاری، دربدری و تیرخلاصی هم، سرمای زمستان برای آدم سرمایی بود.
مهناز، یکی از دوستان دوران کوهپیمایی که زمان های زیادی را با هم هم قدم بودیم چند ماهی قبل از من برای کار به مشهد آمده بود و از کارش راضی بود. تنها کسی بود که به ذهنم رسید در این موقعیت شاید صحبت با او حالم را بهتر کند با او تماس گرفتم و در مورد مشهد آمدنم که با او صحبت کردم گفت: «شرکت ما نیرو لازم داره هماهنگ کنم بیای شرکت » امیدوارم بودم زیاد الاف نشم و بتونم یک کار درست حسابی پیدا کنم که بتوانم خانواد را راضی به ترک شهرستان کنم. تقریبا کار پیدا کردن من بود که این مهاجرت را قطعی میکرد.
حال بدم از پشت تلفن هم داد میزد مهناز متوجه حالم شد. میدان تقی آباد با هم قرار گذاشتیم.
مسیر کاریابی تا میدان را پیاده رفتم محکم تر پیچیدن شال و پایین کشیدن کلاه و فشار بیشتر مشتها توی جیب پالتو کمکی به گرم تر شدنم نمی کرد. و چرخیدن بی هدف چشم هام توی مغازه ها هم کمکی به آروم شدن ذهنم نمی کرد. زودتر از مهناز به محل قرارمان رسیدم. وقتی آن طرف خیابان از تاکسی پیاده شد شناختنش از مدل چادر گرفتن و راه رفتنش حتی از پشت سر کارآسانی بود. به سمتم آمد چند ماه بود یکدیگر را ندیده بودیم . مسیر برایمان مهم نبود با هم بودنمان برایمان باارزش بود. اینقدر راه رفتیم و حرف زدیم که پایمان آبله زد و دلمان آرام شد. من از مشکلات این روزها و بیکاری ام و او از کارش و مشکلاتش با خانواده گفت این که برای جدا شدن از خانواده و آمدنش به مشهد چه جنگ و جدلی داشته است.
ولی کارش را دوست داشت و اطمینان داشت که ارزشش را دارد. بعد از سبک شدن دلهایمان در مسیر داخل یک فست فود که ظاهر خوبی داشت رفتیم و پیتزایی تحویلمان داد که برایمان تجربه شود دیگر روی ظاهر قضاوت نکنیم.