باسلام به تمام دوستان
امشب نقل قولی از کتاب "چگونه یک کتاب را بلاگ کنیم؟" نوشته نینا امیر را در سایت استاد شاهین کلانتری خواندم که این کتاب با بلاگ کردن و انتشار روزانه تعهدی در نویسنده برای به نتیجه رساندن کتاب ایجاد می کند. تصمیم گرفتنم رمانی را که مدت زیادی است منتظر بازنویسی شدن چشم به دست من دوخته و من هر لحظه از جای دیگر سر در می آوردم در ویرگول منتشر کنم و از نظرات سازنده و ارزشمند شما برای بهتر شدن کتابم استفاده کنم.
فصل اول
من
دراز کشیدن روی علف های بلند بالای تپه ، زیر سایه تک درخت بزرگ کنار کلبه و لذت بردن از بازی باد لای موهام و صدای رودخانه پایین تپه، نهایت آرزویم بوده و هست و همیشه از داشتنشان محروم بودم. بهترین حالم زمانی که در طبیعت هستم، مخصوصا اگر هم درخت باشد، هم صدای رودخانه.
با داشتن خانواده ای که از طبیعت رفتن فقط هندوانه توی آب را میشناختند، طبیعت فقط تا مسیر ماشین رو را دیده بودم. با زندگی در شهر کوچک مذهبی اجازه و فرهنگ مجردی بیرون رفتن را هم نداشتم. زندگی ام خلاصه شده بود به انجام کاری که فقط اسمم بیکار نباشد و بهانه ای برای مجرد بودن و کشتن وقتم داشته باشم و رفتن به دانشگاهی که آن هم فرمالیته بود و گرفتن مدرکی که خودم و دیگران را قانع کنم که کار مفید انجام میدهم. سروکله زدن با خانواده ای که هر روزش پر از تنش بود.
۲۸ سالم بود و خسته از زندگی ای که هیچ دلخوشی در آن نداشتم. اوایل فروردین، در خانه خواهرم رها با مصطفی پسر 15،16 ساله خواهرشوهرش هم صحبت شدم که حرف از کوه رفتنش با گروه کوهنوردی به میان آمد بهترین زمان برای طبیعتگردی بود و هم پایه برای کوه رفتن پیدا کرده بودم کلی ذوق زدم و وقت را غنیمت شمردم برای جمعه همان هفته با او هماهنگ کردم. شب جمعه از شوق فردا مثل بچه های دبستانی که فکر اردوی مدرسه خوابشان را بهم میریخت خوابم نمی برد. وسایلم را آماده کردم و صبح ساعت 6 باید با تاکسی به محل تجمع بچه ها که مینی بوس هم آنجا بود می رفتم. وقتی رسیدم مصطفی قبل از من رسیده بود. به خاطر اخلاق درونگرا و منزوی ای که داشتم و همیشه باعث آزارم بود، قرار گرفتن در گروهی که نمی شناختم برایم زجر آور بود. حضور یک آشنا همیشه حالم را بهتر می کرد. به دوستانش معرفیم کرد. آن هم چه معرفی ای، در گروه هر کس میخواست صدایم کند خاله صدایم می کرد چون مصطفی گفت: "بچه ها خاله م از این به بعد با ما میاد کوه.
سرپرست گروه یک خانم حدود شصت ساله بود. خیلی سرحال و خوشرو. چند دقیقه منتظر سرجمع شدن ماندیم. در مسیر بچه ها سر اینکه کجا بریم با خانم ایروانی بحث می کردند. پیشنهاد جاهای پرآب و سبز را می داند ولی خانم ایروانی گفت: « هنوز هوا سرده ،هوا گرم تر بشه اونجاها هم میریم».
در طول مسیر بچه ها آواز می خواندند و دست و جیغ و سرو صدایشان به راه بود. خواننده شان که خسته شد شروع به بازی کردند. تا رسیدن به مقصد همه سرگرم بودند و من با حسی ترکیب از ذوق و حسرت تماشایشان می کردم. شوق و انرژی شان حالم را خوب می کرد و حسرت از اینکه چرا من مثل آنها پرانرژی و شاد نیستم را می خوردم.
کنار من هیچ وقت هیچ کس نمی توانست لذت ببرد چون همیشه آرام بودم. نه قشنگ صحبت کردن بلد بودم نه شیطنت و شوخی کردن با دیگران را. اگر خودم می خواستم آن کارهایی را که دیگران انجام میدادند و لذت می بردم انجام بدهم به نظرم سبک سرانه و بی شخصیتی بود. آدمی که احساسات درونیش اش همیشه در یک کشمکش همیشگی اند چطور می توانست از زندگی لذت ببرد.
از مینی بوس که پیاده شدیم مصطفی مثل بادیگارد کنارم ایستاد. پشت سرگروه پیاده روی را شروع کردیم داخل دره پر از گلهای بهاری بود و همه چیز عالی بود غرق در لذت پیاده روی در طراوات صبح بهاری بودم و حواسم به دخترها بود ببینم به کدامشان می شود نزدیک شد که با او هم قدم بشم یک ساعتی که مسیر دره را رفتیم کنار رودخانه برای صبحانه اتراق کردیم. چای هیزمی و آب رودخانه همه را پر انرژی کرده بود. بعد از صبحانه خانم ایروانی بلند شد گفت : کیا برای آبشار میان.
من اولین نفر با ذوق اعلام آمادگی کردم و چند تا دیگه از بچه ها هم راه افتادند. بقیه هم به ورق بازی سرگرم بودند. تا آبشار تقریبا 2 ساعت پیاده روی داشت با وجود اینکه اواخر مسیر توی شیب های زیاد زانوهایم توان بالا رفتن نداشتند و مجبور به نشستن و نفس گرفتن می شدم باز هم حضور در آنجا برایم لذت بخش بود.
قشنگی آبشارش این بود که برای ناهار بالای آبشار بودیم نه پایین آن . به پایین که نگاه می کردی از ارتفاع و عظمت آبشار وحشت می کردی و سرت گیج می رفت.
غروب که به خانه رسیدم احساس می کردم تمام اعضای بدنم کوبیده شده و توان یک قدم اضافی برداشتن را نداشتم همانطور با لباس روی تختم افتادم و بیهوش شدم.
بعد از چند هفته همراهی گروه تازه متوجه شدم توی منطقه خشک و بی آب و علفی که زندگی میکنم چه دره های قشنگی وجود دارد هفته ها را به امید رسیدن به جمعه و رفتن به کوه می گذراندم. جمعه های دوست داشتنی، دوستان بی ریا و بی نظیر. شب با شوق و ذوق البته بی سرو صدا که بابا نبیند و مانع رفتنم نشود. - هیچ وقت دلیل قانع کننده ای برای آن همه مخالفتش نداشت جز اینکه طبق اعتقادات و سنت قدیمی اش بیرون رفتن دختر را اشتباه میدانست. هر چند گوشم هم بدهکار نبود و کار خودم را میکردم - ساکم را می بستم و صبح پاورچین از خانه بیرون می رفتم که بیدار نشوند و غروب که خسته و پر از لذت به خانه بر می گشتم تمام سعی شان را برای از بین بردن آن لذت می کردند ولی من اینقدر طبیعت را دوست داشتم و لذت می بردم که هیچ چیز قدرت این را نداشت که مانع رفتنم شود.
طبیعت همیشه برایم آرامش بخش بود بهار با شکوفه ها و بارانش، تابستان با قدم زدن در مسیر آب زیر آفتاب داغ، پاییز و رقص برگها و آفتاب بی رمقش، زمستان سفیدپوشش همیشه چیزی برای لذت بردن داشت.