Neda.masoudi
Neda.masoudi
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

پیاده روی در بزرگراه

آوا که از گریه ها و بی تابی های شروین کلافه شده بود به هر زحمتی که بود لباس های شروین را که چند شب گذشته بی قراری می‌کرد تنش کرد و بچه به بغل از خانه بیرون رفت.‌ به امید اینکه فضای بیرون و پارک کمی شروین را سرگرم و آرام کنند به سمت پارک نزدیک خانه به راه افتاد. خستگی و بی خوابی از صورتش می­بارید.

روزهای اول بهار بود و به امید هوای بهاری بود، ولی آسمان دلش بیشتر آوا گرفته بود و سوز سردی می‌وزید. شروین هم بی تابی می‌کرد و از آغوش آوا جدا نمی‌شد. ماندن در پارک ممکن نبود. با خود گفت:

" با بیست دقیقه پیاده روی میتونم خودم را به پارک سرپوشیده برسونم. اونجا گرمه، شروین میتونه بازی کنه شاید هم توی مسیر خوابش برد که برمی‌گردم با پیاده روی حال خودمم بهتر میشه و میتونم به شروین رسیدگی کنم."

با مقصد مشخص مسیری را انتخاب کرد که تا به حال نرفته بود به سمت بزرگراه رفت. برای گذشتن از بزرگراه باید از پل عابر طولانی روی آن می‌گذشت. شروین با دیدن پله های پل بعد از چند روز سرحال آمد راضی به راه رفتن شد.

ردیف اول پله ها را با ذوق بالا رفت باد به حدی زیاد بود که آوا ترسید تعادل شروین را بهم بزند. او را دوباره در آغوش گرفت و شال و کلاهش را محکم تر پیچید. شروین از بالا عبور ماشین ها را می دید برایش تازگی داشت و آرام‌ بود. آوا به این فکر می‌کرد جایی که هزاران بار عبور کرده چقدر برایش غریب بود. همه چیز را برای اولین بار می‌دید، نمایندگی اسکانیای تعطیل شده، پخش کارخانه لبنیات، نمایندگی رنو و سایپا، همه چیز از حد معمول بزرگتر به نظرش می رسید شاید هم همه چیز واقعا بزرگتر بود، فقط پنج دقیقه پیاده از خانه اش فاصله داشت، ولی تا به حال مسیرش این طرف نیفتاده بود برعکس روزهای مجردی اش که زمان زیادی برای قدم زدن داشت و تمام پس کوچه های مسیرش را قدم میزد، حالا با بچه کوچک یا در خانه بود یا با ماشین مستقیم از خانه به مقصدش که چند جای مختصر بود می رفت. مسیری که نرم افزار داده بود را چک کرد و داخل کوچه سمت راستش پیچید. نمای بالای مجتمع تجاری و چند مجتمع تجاری و مسکونی دیگر از دور دیده می‌شد ولی کوچه از مسیری که تا اینجا آمده بود

هم عجیب تر بود. خانه های قدیمی یک طبقه که بیشتر شبیه خانه های روستایی و یک سوپرمارکت خالی از اجناس که اسم بهتری که می‌شد رویش گذاشت بقالی بود با همان یخچال های قدیمی استیل با خط قرمز و چهار تا پفک و نوشابه توی مغازه، که او را یاد کودکی اش می انداخت. جلوتر فاصله زیادی بین خانه قدیمی و مجتمع تجاری زمین خالی بود که نشان دهنده سیاست های بهم ریخته پاشیده شهرداری بود.

شروین که سرگرم دیدن جاهای جدید بود کم کم گیج شده بود. آوا او را در آغوش فشرد‌. لحظه ای که آوا به در ورودی مجتمع رسید. سرشروین روی شانه اش افتاد. خوابش برده بود.

آوا درحالی که با خودش درگیر بود که چطور به خانه برگردد همسرش تماس گرفت.

بهترین زمان بود. به دنبالش آمد. به لطف پیاده روی آوا و شروین بعد از چند روز آرام خوابیدند.

مادرانهپیاده رویبزرگراهداستانککودک
همه چیز از خودمون شروع میشه باید دنیا را به اندازه توانمون زیباتر از قبل کنیم .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید