@neveesandeh
@neveesandeh
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

آن سه شنبه

امروز آسمان حالت عجیبی به خود گرفته است.

حالتی تهاجمی.مرموزانه و کمی غم زده

انگار امروز کسی در گوشه ای از این شهر دل این شهر را شکسته است.

بر حسب عادت و چون درخواست پیک موتور در میدان ونک بالاست،

خود و موتورم را هر لحظه به میدان ونک نزدیک و نزدیک تر میکنم.

شلوغی میدان،تردد مورچه وار انسانهای کیف به دست و صدای بوق تاکسی های زرد رنگ همگی منتظر سه شنبه ای پرکارند.

هوا سوز سوزنده ای دارد.سوزی دردناک و استخوان شکن.

همین که از ضلع شرقی وارد میدان می شوم آلارم گوشی ام به صدا در می آید.

بدون تعلل و تامل درخواست اپلیکیشن را قبول کردم سپس جزئیات آن را خواندم.

مبدا:خیابان ولیعصر عج،روبروی پارک ملت،جواهری ایزدی

مقصد:پاسداران،بهستان 4ام،پلاک31/2،واحد 6

توقف در مسیر:40دقیقه! برگشت:ندارد

نوع درخواست:مرسوله

قیمت:25500تومان

تنها یک موضوع ذهن مرا به خود مشغول میکند...

توقف در مسیر،آن هم 40دقیقه!....اما چرا؟

نقشه گوگل را باز می کنم همزمان که ترافیک راه ها را چک میکنم به مبدا حرکت میکنم.

هنوز چند ثانیه ای از کلنجار ذهنم با آن 40 دقیقه نگذشته بود که شماره ی ناشناسی روی صفحه گوشی ام ظاهر شد

صدایش نسبتا جوان بود و از من خواست که مراقب مرسوله باشم و با احتیاط آن را به مقصد ببرم.

اما همین که خواستم راجع به توقف 40دقیقه ای سوال کنم صدای بوق قطع شدن خط طنین انداز شد.

روبروی جواهر فروشی می ایستم،موتور را روی جک می زنم،اما خاموش نمی کنم،

وارد مغازه می شوم خود را معرفی می کنم و نام صاحب بسته را به فروشنده مغازه می گویم.

از مغازه دار بسته کادو پیچ شده ی زیبایی را که روبانی روی آن خودنمایی می کند تحویل می گیرم و سریعا به سمت مقصد حرکت میکنم.

بعد از گذر از خیابان های شلوغ و عبور از پل میرداماد دوباره ذهنم مشغول آن 40دقیقه می شود.

من که بدون معطلی بسته را تحویل گرفتم و دارم به سمت مقصد می روم پس چرا آن شخص 40دقیقه توقف در مسیر لحاظ کرد.

سرسری از کنار آن علامت سوال می گذرم و با خود می گویم شاید خواسته است در این اوضاع بد اقتصادی کمی به فکر پیک ها و موتورسوارانی باشد که بدون هیچ بیمه و مزایایی در این هوای سرد به ناچار به این کار مشغول اند...

بعد از عبور از کوچه،پس کوچه ها خود را به خیابان پاسداران می رسانم و بعد از چند دقیقه سرکشی به اسم تابلو های میخکوب شده به نبش دیوارها،کوچه مورد نظر را پیدا می کنم.

بهستان 4ام،کوچه ای خلوت،پهن با درختانی خشکیده و سکوتی ناخوشایند.

دوباره به صفحه ی گوشی نگاه می کنم،آدرس را چک می کنم،درست آمده ام.

همینجاست...

زنگ آیفون را می زنم،کسی جواب نمی دهد.

همین که می خواهم با مقصد تماس بگیرم درساختمان باز می شود.

صدای ناخوشایند جیر جیر در بلند می شود و من در لابی تاریک خانه چشمم به پیرمردی می خورد که کت و شلوار اتو کشیده ای به تن دارد و کروات سرمه ای خال داری زیر آن خودنمایی می کند.

سلام خشکی می کنم و با گفتن مشخصات مقصد،او مرا راهنمایی می کند.

به سمت آسانسور می روم.

دکمه سه را می زنم،داخل آسانسور ناگهان چشمم می خورد به کارت کوچکی که زیر روبان کادو آویزان بود.

روزت مبارک مادر عزیزم...!

عجب!راستی امروز روز مادر است.

این اولین بار است که چنین روزی را فراموش می کنم.

به طبقه سه می رسم اما در باز است..

در می زنم اما کسی دم نمیاید.

با کمی ترس و دلهره در را کمی نیمه باز می کنم و یاالله می گویم.

صدای مهربانی به گوش می رسد که می گوید:

بفرما داخل پسرم،الان می آیم.

می گویم:مزاحم نمی شوم اما قدرت مهربانی او بر تعارف سرد من غلبه می کند.

کاسکت را از سرم بر می دارم و مشغول دیدن تصاویر قاب شده ای از فرزندان و نوه هایی می شوم که هر کدام با لبخند تصنعی در گوشه ای از دیوار جا خوش کرده اند.

صدای گرم و صمیمی مادر به این مشاهدات کنجکاوانه پایان می دهد.

سلام و احوالپرسی می کنم و به نشانه ادب از روی صندلی بلند می شوم.

مادری با سن 70تا75 سال با چادری سفید و گل گلی و لبخند پرمحبت که هرگز گذر سالیان عمر ذره ای از مهربانی صورتش کم نکرده،سینی چایی را روی میز قرار می دهد.

عطر چای تازه دم همراه با گل سرخ مهر و محبت این خانه را دو چندان کرده.

بسته را به ایشان تحویل می دهم اما هیچ نشانه از خوشحالی را در صورتدیخ زده اش نمی بینم.

می گویم:روزتان مبارک.بابت چای ممنون.زحمت کشیدید.

همین که دست به زانو می گذارم تا بلند شوم جمله ای مرا در جای خود میخکوب می کند.

مادر:بشین پسرم بروم برایت بسکوئیت بیاورم و چند دقیقه بعدبا جعبه بسکوئیت می آید.

برای اینکه ناراحت نشود یکی برمی دارم.

ساکت و آرام روبروی من نشسته است و سکوتی تلخ و زجر آور هر لحظه مرا بیشتر عذاب می دهد.

چند دقیقه بعد کلاه کاسکتم را از روی میز بر می دارم و آماده رفتن می شوم.

مادر:مرسی پسرم که پیشم موندی،کاش بیشتر میموندی،چیزی به اذان نمانده،ناهار را پیش من باش منم تنهام.

از او تشکر کردم و گفتم بیشتر از این مزاحمتان نمی شوم.

به سمت من می آید در حالی که مقداری پول در دستش است.

مادر:بفرما پسرم دستت دردنکنه.

می گویم:نه مادر جان،کرایه حساب شده اما او جمله ای می گوید که شبیه تیر خلاصی بود برای پایان این سکوت تلخ.

مادر:می دانم پسرم،این پول بخاطر اینکه وقت گذاشتی و چند لحظه ای کنارم بودی و مرا تحمل کردی.

زبانم قفل شده است،نمی توانم بگویم که پسر با محبتتان حتی هزینه چند لحظه ماندن من در کنار مادر مهربانش را هم حساب کرده است!

خودم را به نفهمی می زنم و می گویم:نه مادرجان،این حرفا چیه،زحمت کشیدید و پذیرائی کردید،بازهم ممنون

نمی دانم چطور خودم را تا پائین ساختمان رساندم.

گیج و منگ و عاجز از هضم این ماجرا گوشی ام را خاموش می کنم و روی موتور می نشینم و روشنش می کنم اما همچون انسانی غریب و بیگانه نمی دانم به کجا بروم.

فکرم آن چنان دچار تشویش و دگرگونی شده است که ذهنم فقط به یک جا می رسد.

بهشت زهرا...!

جایی که مادرم در کنار تمام مادران مهربان دیگر،شاید هنوز هم منتظر فرزندانشانند.

پایان


داستانزندگی روزمرهپیک موتوریمادرفرزندان
علاقمند به نویسندگی.طراح خودرو.لوگو.عکاس و فروشنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید