مگر میشود کسی تو را ببیند و بعد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد به زندگی عادی ادامه دهد؟ مگر میشود با دیدن نگاهت شاعر نشود؟ مگر میشود شاعر باشد و با خوانده نشدن شعر هایش کنار بیاید؟ مگر می شود کسی تو را ببیند و تو را آرزو نکند؟ یا می شود آرزو کند و با براورده نشدن آرزویش مشکلی نداشته باشد؟ مگر میشود تو را دیده باشد اما، خنجری زهر آلود و زیبا تار و پود قلبش را از هم ندریده باشد؟ می شود زخم عشق به دل داشته باشد و راه نفسهایش همچنان باز باشد؟ اصلا مگر راه دارد، تو را دیدن و بعد بی تو زیستن؟
می دانی؟ من هم تو را دیدم. نگاهت ناگهان، افتاد در عمیق ترین نقطه قلبم. هم شاعر شدم و هم، تو را آرزو کردم. شعرهایم را نخواندی که هیچ؛ براورده هم نشدی. آخ که نمی دانی چقدر درد دارند، آرزوهای براورده نشده.
اصلا بعضی خاطره ها به زخمهایی می مانند روباز، که گردش روزگار نم نم روی آنها نمک می پاشد. بعضی زخم ها را زمان هم درمان نمی کند؛ روز به روز بد تر می شوند. بعضی زخم ها، بخش جدا نشدنی تقدیرند. هیچ جوره نمی شود از دستشان گریخت یا لااقل، از گزندشان به سرپناهی امن پناه برد.
اما سر پناه که تو باشی، زخم هم زیباست. می شود گنجشک کوچکی زخمی باشم و تو، دامن گرم پر نوازش. آنگاه حتی، ترسناک ترین چیز ها هم لذت بخشند. چون حضور تو، محتوای همه چیز را عوض،می کند؛ حتی مرگ را.