سوگند به نامه باز نشده و به شعر هایی که هرگز خوانده نشد؛ به راز هایی که ناگفته پوسید و حرف هایی که ناشنیده فاسد شد.
قسم به اشک های نریخته و بغض های فروخورده، دردهای دائمی و زخم چرکین مداوا نشده؛ به خوابهای دروغین و بیداریهای از سر عذاب، و به احساسی که متولد نشده، کنج بطن خونآلود دفن شد.
و قسم به تمام این ها که تمامشان ناتمامند که من، نتوانستم تمامشان کنم. نشد که آن همه حرف را که برای تمامشان ساعت ها فکر کرده بودم و بار ها اول به آخر، آخر به اول دوره شان کرده بودم را از محبس نمور وجودم بیرون بکشم و بگذارم جلویت. بگویم بفرمایید! دسته گل شماست. لبخند زدید و حرف ها قد کشیدند و هر کدامشان جوانی شدند رعنا، که روبروی من قد علم کنند. نتوانستم حرف هایم را بزنم. از آن هم که بگذریم، از پس خشکاندن ریشه آن حس عجیب که ثانیه به ثانیه قطور تر و بزرگتر می شد بر نیامدم. تبر را که نمی شود به ریشه خویش زد! می شود؟
من حتی نتوانستم توده عظیم احساساتم را پیش از فرو خوردن بالا بیاورم. پیش از اختناق. پیش از آنکه نفس های بی خاصیت، جانم را به چنگ بکشند. پیش از آن که تو را، در قاب آن در ببینم. قابی که بعد از آن لحظه، دیگر عبور تو را به چشم ندید.