نِوی‌صآد
نِوی‌صآد
خواندن ۱ دقیقه·۷ روز پیش

مجسمه شیشه‌ای

عزیز من
به کجا فرار می‌کنی
وقتی می‌دانی خانه‌ات همین‌جاست؟
از بهار کوچیده ای به چه؟
به زمستان؟
از دریا می‌روی که خود را به کویر بندازی؟
دانه‌های تیره خاک چه می‌فهمند
از رویای ماهی‌ها؟
از ابرها فرار می‌کنی
که از فراق باران بباری؟
تمامت را به چاه انداخته‌ای که بعد
تمام عمر خود را
به دنبال چیزی بگردی که تعمدا از دست داده‌ای؟
دنبال چه می‌گردی؟
تو چیزی را گم نکرده‌ای که بخواهی دنبالش باشی
در آینه نگاه کن!
تو این‌جایی و همه چیز اینجاست
از همه به هیچ می‌گریزی که چه؟
در هیچ چه را جست‌وجو می‌کنی؟
همه را باد داده‌ای که به خاک هیچ بنشینی؟
می‌خواهی چه چیزی را پنهان کنی؟
در دست‌هایت چه داری
که نشانم نمی‌دهی؟
از یاد برده‌ای مگر
که تو
برای من
شبیه یک مجسمه شیشه‌ای هستی
زلال و شفاف
خودت را به گرد و خاک می‌زنی که چه!
تو پیدایی
و آن چه در دل تو می‌گذرد پیداست
حتی اگر میان شلوغی‌ها
خودت را نهان کنی
عزیز من
به یاد آور
که تو
برای من
شبیه یک مجسمه شیشه‌ای هستی.


* نمی‌دونم چقدر این پست دیده می‌شه؛ اما اگه دیدید و دوست داشتید در کانال تلگرام نوی‌صاد هم عضو بشید.

https://t.me/nevisaad

دلنوشتهشعر
اگر من بخشی از افسانه تو باشم، تو روزی به من باز خواهی گشت...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید