گاهی، همان طور که نشسته ای جلوی تلوزیون و فیلم نمیبینی، کتاب در دست گرفتی و نمیخوانی، در جمع نشستهای و حرف نمیزنی، قاشق را پر و خالی میکنی اما غذا نمیخوری! با خودت فکر میکنی: اصلا که چی؟ اصلا چرا من؟ چرا اینجا؟ چرا الان؟ و کلی چراهای دیگر که نه جوابی برایشان داری و نه میدانی دلیل حضورشان چیست.
در حالی میان منگنه کلی چیزهای ندانسته گیر میکنی که هیچ در چنته نداری. هم دل گرفته، هم دلت پر است و هم ته دلت از هر چیزی خالیست. پر شدهای از خلا! نه میدانی چگونه خلا وجودت را پر کنی و نه، میان آن همه "هیچ" جایی برای خودت میبینی. شدهای مجموعه تهی! مجموعهای از هیچ، هم خالی و هم پر؛ نه خالی و نه پر.
سرت گیج میرود، انگار بالای سرت پرنده میچرخد. بعد میبینی، این تویی که میان پیچ در پیچ بزرگ و رنگارنگی در چرخشی. دست هایت پر قدرتند، اما توان نگه داشتن هیچ چیز را نداری، حتی خودت را. بزرگ ترین دیوار دنیا را هم که کنارت بگذارند باز زمین میخوردی. نمیدانی قدرتمندی یا ناتوان.
امید را می بینی که از پنجره قطار_در حالی که نزدیک میشود_ برایت دست تکان میدهد. بعد در چشم بر هم زدنی، مسیر قطار معکوس میشود. امید میرود، دود میماند و دود.
نور چشمت را میزند، دستت را بالای سرت حایل میکنی، پلک میزنی، همه جا تاریک میشود. گویی به جای دست تو، سایه بانی ضخیم و بزرگ، روی خورشید را پوشانده باشد.
تصویر های مبهم میبینی. تصویر ها نزدیک میشوند، بعد آرام آرام، دست به دست هم میدهند و از حفره سرخ چشمانت، اشک میشوند و میریزند بیرون. دیری نمیگذرد که اشکها، گوشه های لب هایت را محکم میچسبند، یک، دو، سه. بکشید! لبخند میزنی؛ بی اختیار.
تو میفهمی که ماجرا از چه قرار است اما نمیدانی. افتادهای در مرز سیاهی و سپیدی، گاهی به سپیدی روز و گاه به تاریکی شب. یا شاید نه. خاکستری، شبیه چیزهایی که از آتش سوختنت به جا مانده. نمیدانی و این ندانستن، با دانسته هایت تغایر دارد.
در باریک ترین خط مرزی گیر افتادهای، مرز تشابه و تغایر، اما انگار، نه این مرز گذشتنی است و نه این خط پایان دارد. در مشکوک ترین نقطه قطعیت ایستادهای، در زشت ترین محدوده زیبایی ها.
همین طور که در این تضاد ها دست و پا میزنی؛ ناگهان، صدایی چیزی، دستت را می گیرد و تو را بیرون میکشد. شبیه کسی که از عمق دریا بیرون آمده، بی نفس، گنگ، غریب. مثل کسی که حافظه اش را از دست داده، با نگاه پرسشگرت به شخص مقابل زل میزنی. مثل یک مجسمه. نمیدانی باید برای این که بیدارت کرده از او تشکر کنی یا برای به خواب بردنت او را تنبیه؟ به راستی، این رهاییست یا اسارت؟ خیال واقعیست یا واقعیت خیالیست؟
+تو چی فکر میکنی؟