ما از تبار اشتباهاتیم. از قبیله اتفاقات ناخواسته، از خانواده حسرت ها و خویشاوند حوادث ناگوار. در پشیمان ترین کنج یخ زده تاریخ با قلبی مالامال از حسرت. گیر افتاده ایم در جاده یک طرفه تصمیمات بی بازگشت. در کشمکش رفتن ها و ماندن ها و غرق در تردید های برطرف نشدنی.
جایی که نه کسی حواسش به آن است و نه کسی سال به سال، گذرش به آن میافتد. حتی یک نفر هم نیست که با دیدن عکسی، نوشتهای شیئی، چیزی، یاد ما بیفتد. چه رسد به آنکه بخواهد دلواپس باشد یا نگران. آنقدر فراموش شده و فراموش شدنی که گاهی، خودمان هم خودمان را از یاد میبریم.
ما دچاریم به تنهایی، و شاید برای همین در این گوشه تاریک دوست نداشتنی قرنطینه شده ایم که مبادا مرضی که به آن مبتلاییم، به جان دیگری بیفتد. شاید دوای مرض تنهایی، تنهاییست و یا شاید کسی هرگز برای آن، درمانی پیدا نکرده که ما همچنان محبوس، درد را به جان میخریم و شبها را به امید صبح، و صبح را به امید شب میگذرانیم تا روزی که دیگر، نفسی نماند برای فرو بردن و جانی نماند، که یارای برون راندن نفس پیشین باشد. شاید مرگ، دوای تنهاییست و یا شاید آمدن تو، نوشدارو پس از مرگ سهراب! نکند دیر کنی؟
پ.ن: جایی نوشته بود: "داروی هیچ کس نباشید، آدم ها وقتی خوب می شوند دیگر دارو مصرف نمیکنند."
پ.ن۲: احتمالا پینوشت قبلی نامربوط بود اما به هر حال خواستم بخونید?