روی نیمکت نشسته ام. صدای معلم در گوشم میپیچد، فرمول های شیمی...
به اطرافم نگاه میکنم. تک تک صورت هارا از نظر میگذرانم، چشم ها، لبها، موها؛ نیازی نیست به عمق ذهنشان نفوذ کرد، مدتی که با آدمها زندگی کنی، تفکرات آنهارا از روی رفتار و حرف هایشان میشناسی. و باز هم اعداد...
صورتم انگار سنگینی میکند، چشم هایم بیحس است، مشکل این بود فکر میکردم شاید خیلی (ها) همفکر من بودند یا حداقل از ماجرا بیخبر نبودند؛ ولی انگار ناف ما را با بیخبری بریده بودند، با جهل.
احساس تنهایی نمیکردم ولی حس غربت داشتم. نگاهشان که میکردم، میدانستم قرار نبود خبری از دلسوزی یا ناراحتی بیابم، مغزشان شاید مالامال از درس بود، پُر از فرمول.
"میگفت مگه بیکارم برم فیلمای غزه رو ببینم؟
گفتم چون اهمیت نمیدید، بی تفاوتید.
گفت بی تفاوت نیستم ولی وقتی خودم بدبختی دارم چرا نگاه کنم حالم بد شه؟!"
نمیتوانستم بپرسم اصلا میدانست حقیقت زندگی چیست، بدبختی چی معنایی دارد و بعدا لبیک گوی کدام جبهه ست؛ که اینها خارج از درکشان بود.
ما انسانها همه خودخواهیم غیر از اندکی که آنها هم،برای این دنیا و روزگار نیستند. دنیا همین است؛ ما با دردهای خودمان زندگی میکنیم، پنبه توی گوشمان میگذاریم که دردی به دردهایمان اضافه نشود و آخرسَر صدای کمک را با قندهای توی فنجان حل میکنیم که مبادا کمکی از دستمان بربیاید و انجام ندهیم.