دیروز همین حین که داشتم تا سرکارم پیاده می رفتم سر یه چیزی که از جانب وروجک وراج درونم اصرار و از من انکار شده بود به حرف اومدم و گفتم ولش کن من نمیخوام دوباره اون حس بدو بگیرم.
همین جا بود که انگاری یه جرقه تو ذهنم زده شد. خودش بود همین احساس ناخوشایند که آدمها معمولا دوست ندارن اون رو زیاد تجربه کن و همین میشه که دیگه سمت انجام خیلی از کارها نمیرن .
مثلا آدمی که یه روز صبح وقتی خیلی خوشحال بوده از خونه خارج شده و هرکسی رو که میبینه یه لبخندی میزنه و شایدم پشت سرش یه تعریف کوچولو هم بکنه اما اون آدم اگر با کسی مواجه بشه که جواب لبخندش رو نه تنها نده بلکه اخمی کنه و جواب سربالایی بده
اون آدم قطعا دلش نمیخواد یه بار دیگه یه روز دیگه که شاد بود بازهم به آدمهای دیگه لبخند بزنه
میدونی چرا؟
چون دلش نمیخواد اون حس بد رو دوباره تجربه کنه.
یه نگاه ساده به زندگیت بندازی میتونی متوجه بشی از این اتفاقها خیلی زیاده یعنی خیلی از ما آدمها برای اون احساس ناخوشایندی که تو خیلی از اتفاقها برامون میوفته برای فرار یا حس نکردن دوباره ی این احساسها دوباره به همون منطقهی امن خودمون پناه میبریم.
و اینجوری میشه که تصمیم میگیرم همون نقطهی امن بمونیم تا همون احساسهای همیشگی رو داشته باشیم.
کاری به درست و غلط بودنش ندارم اما میدونی اینکه انتخابت تمام مدت همون نقطهی امن ذهنیت باشه چیزی رو عوض نمیکنه و هیچ تجربهی نویی به تو نمیده.
یعنی میدونی در واقع انگار هم زندگی میکنی هم زندگی نمیکنی.
اما من میگم نمیشه کتمان کرد یه سری چیزها به ما احساس ناخوشایندی میده چیزی که مطلقن دوست نداریم دوباره اون رو تجربه کنیم اما میشه کاری کرد که اون احساس ناخوشایند برای ما به حداقل برسه.
شاید بپرسی خوب چه طوری؟
اینکه جسارتت رو بالا ببری اینکه بپذیری بد در کنار خوبه که معنی پیدا میکنه و اینطوری خودت رو کمتر از چیزهای جدید محروم کنی.میدونی گاهی اوقات انقدر میل به موندن تو نقطهی امنت داری که اینجوری نه تنها از اتفاقهای جدید دور میشی بلکه از آدمهای مهم اطرافت هم دور میشی.
از تجربههای جدید و اتفاقهای جدید با وجود احساسهای ناخوشایندی که بهت میدن نترس و فرار نکن چون زندگی پر از چیزهای کشف نشده است که اگر بخوای تا ابد تو همون غار امن تاریک ذهنت بمونی نمیتونی راز زندگیت رو کشف کنی.