راستش شاید یکسال و چندماه گذشته باشه و تعداددفعه هایی که به مرگ فکر می کنم خیلی بیشتر از این یکسال قبل بوده باشه .یعنی میدونی تا قبل از اینکه مرگ بیخ گوش خودم بیاد هیچ فکری درموردش نداشتم .
شاید تا حدودی فکر میکردم جز خیال چیزی بیش نیست شایدم شوخی
یا برای تو سریال و فیلم هاست .
برای همسایه هاست نه من .
اما بعد از اینکه زندگی مامانمو ازم گرفت فهمیدم مرگ تمام مدت بیخ گوشم بوده و هست .
اصلا از اول بود و من فکر میکردم نیست .
بعد از اینکه مامان رفت تعداد ثانیه هایی که به مرگ فکر می کنم بیشتر شد .
دیگه اون ترس اولیه رو نداشتم نمیخوام ادعا کنم از مرگ نمیترسم اما میخوام بگم از
گفتن این کلمه دیگه ابایی ندارم و چیزی نیست که نخوام بهش فکر کنم .
یا بترسم از فکر کردنش .
حالا میدونم چه دیر چه زود مرگ سراغ همه آدم ها میاد مهم نیست چقدر تلخ یا چقدر
سخته به هرحال هست نمیشه انکارش کرد .
شاید فکر کردن بهش بتونه به زندگی هامون رنگ و روی زندگی واقعی بده شاید اگر عمیق تر به مرگ فکر کنیم
از لحظه هامون غافل نمیشیم .
همین که تو حوالی تاریخی روز رفتن مامانم وقتی بهم الهام میشه درمورد مرگ بنویسم معلوم میشه این زندگی اونقدر عجیب و غریبه که تنها با رسیدن یه تاریخ هایی خاصی نه فقط روحت بلکه جسمت هم به صدا درمیاد .
و یه جورایی دلت میخواد کاری کنی حرفی بزنی .
و اینکه از مرگ بیشتر حرف بزنیم ،از مرگ حرف بزنیم تا زندگی هامون زندگی بشه .