یه روز داشتم با غصه با یکی حرف میزدم و بهش گفتم فلانی خسته شدم از بس گوشم پراز ایرادهام شده یعنی اصلا یادم رفته که چه چیزهای خوبی هم دارم.
اینو که گفتم ازم پرسید خوب ایرادات چیه بگو ببینم و چیزای مثبتت چیه اونم بگو.
با یه کم فکر تمام ایرادهایی که داشتم رو بهش گفتم و به نکات خوبم که رسید دیدم سخت شده یه چیزایی رو انگاری خودمم باورش ندارم.بهش گفتم از بس گوشم پر شده از ایرادهام نمیدونم نقطههای مثبتم چی هست.
بعد بهم گفت کاری نداره یه لیست برای خودت بنویس یه بخش تمام ایرادها و نکات منفی خودت رو بنویس یه بخش دیگه تمام نقطههای مثبت و حتی چیزهایی که بهشون باور نداری اما دوست داری که داشته باشی.
با پیشنهادش واقعا وسوسه شدم که اینکارو بکنم و همون موقع رفتم سراغش یه ورد باز کردم و شروع کردم اول از نقطه ضعفم شروع کردم تندو تند یکییکی پشت هم نوشتم.
بعدش نوبت نقاط مثبتم شد اولش سخت بود هی داشتم با خودم کلنجار می رفتم سراینکه چی بنویسم و چی ننویسم اما صدای وروجک وراج درونم گوشمو پر کرده بود .هی ازم میپرسید این نقطه ضعف تو واقعا نقطه ضعفته؟ و اونجا بود که دیدم نه اتفاقا میشه یه سری از نقطههای ضعفم تبدیل به نقطهی قوتم بشه.
خلاصه بعد ازاینکه بلاخره لیستم تموم شد دیدم نقطههای مثبتم بیشتر از نقطههای منفی شده و اونجا بود که حس کردم گاهی چقدر با دید بدی به خودم نگاه میکنم.راستش بعد از اون احساس خوبی داشتم نسبت به خودم.
حس کسی رو نداشتم که پراز ایراده حالا میدونستم علاوه بر تاریکی نقطههای نورانی هم دارم.
میدونی بعد از اون روز تصمیم گرفتم همیشه حواسم به نقطههای ضعفم و نقطههای قوتم باشه و به این فکر نکنم که یک نقطهی ضعف قرار نیست هیچ وقت به نقطهی قوتم تبدیل بشه در صورتی که با یه نگاه درستتر میتونه این اتفاق بیوفته.
اینو هیچ وقت یادت نره تو پراز نقطههای سیاه و روشنی پس حواست باشه اونقدری غرق تاریکی خودت نشی که دیگه روشنایی خودت رو نبینی.