ویرگول
ورودثبت نام
*نیالا*
*نیالا*دنیای روایت‌ها و لحظه‌های ساده از دید من
*نیالا*
*نیالا*
خواندن ۱ دقیقه·۱ روز پیش

چه خبر؟

با خودم فکر کردم از چی بنویسم؟ موضوعم درمورد چی باشه؟ اما به هیچی نرسیدم ولی گفتم بیام و بنویسم مهم نیست تهش میخواد فقط صرفا روزمرگی بشه.

امروز 5شنبه است و تا همین یکی دو هفته پیش وقتی 5شنبه میومد انگار بیشتر غصم میشد. 5شنبه ای که همیشه دوست داشتم حالا برای من تبدیل به روز کسالت باری شده بود و هرچی فکر میکردم نمیدونستم باید اون روز سر خودمو چه جوری گرم میکردم.

میدونی بیشتر مسئله سر صداهای ذهنم بود من از اون میخواستم فرار کنم چون فقط کافی بود تنها باشم و کاری نکنم اون موقع دیگه قرار بود روح و قلبم زیر بار حرفای ذهنم له و لورده بشه و میترسیدم و فکر میکردم فرار چاره ی کاره.

اسم اون بخش از وجودمو که فقط کارش سرزنش و غر گذاشتم غرنازخانوم خلاصه غرناز خانوم هی گفت هی گفت آخرشم من از حرفاش فرار کردم و هرچی دق و دلی بود سر همسر خالی کردم، میدونی به جای اینکه بشینم فقط حرفای ذهنمو گوش بدم فرار کردم و بدترشو جای دیگه روی کسی که اصلا مقصر احوالات درونی من نبود خالی کردم.

یادمه اون 5شنبه بدترین 5شنبه شده بود چون از صبحش هیچی راضیم نمیکرد، یه سره غر میزدم و دلم میخواست گریه کنم تا آخرش هم دعوامون شد ولی از همه مهم تر اون روز و اون 5شنبه ها گذشتن و امروز دیگه از اومدن 5شنبه ناراحت نمیشم اتفاقا دیشب برای امروز یه لیست بلند بالا کار نوشتم و اصلا یادم رفته بود همین چند وقت پیش از اومدن 5شنبه خیلی کلافه میشدم.

خلاصه روزای سختم میگذرن ولی خیلی مهمه که خودتم به هرنحوی بخوای زودتر بگذرن و به خودت کمک کنی.

فرارافسردگیسرزنش
۱
۰
*نیالا*
*نیالا*
دنیای روایت‌ها و لحظه‌های ساده از دید من
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید