سوالی که توی کلاس جدیدم باهاش مواجه شدم این بود :
چرا میخوام نویسنده بشم ؟
اون روز بهش فکر نکردم شاید چون فکر کردم دلیلی ندارم یا نباید دلیلی داشته باشم اما چند روز که گذشت با خودم گفتم چرا از همین ننویسم ؟
چرا این سوال نشه بهونه برای یه نوشتن که توی اون میتونه پر از کشف باشه و این شد که انتخاب کردم امروز درموردش بنویسم .
راستش اگر بخوام از خیلی عقب تر بگم که چی شد پام تو دنیای نویسندگی وارد شد باید بگم تو دوران مدرسه همیشه اونی بودم که انشاهاش تعریف چندانی نداشت و بیشتر دسترنج مامانم بود برای همین اون زمان شاید نویسندگی آخرین چیزی بود که میتونستم فکر کنم استعداد خاصی توش دارم .
اما رفته رفته وقتی کتاب خوندن رو شروع کردم اونم از رمان های عاشقانه یه چیزی درونم قلقلکم میداد که منم بنویسم من شخصیتی که دوست دارم رو خلق کنم روی اون اسم بذارم و به اون شکلی بدم که خودم میخوام و همین جرقه ی نوشتن رمان های بی پایان من شد .
لذتی که نوشتن داستان بهم میداد هیچ چیزی بهم نمیداد لذت درگیر شدن با وقایع داستان ،شکل سازی شخصیت ها درگیری ها و عشق هایی که به وجود می اومد .
کارم شده بود نوشتن تو دفترهای مختلف هی مینوشتم و لذت میبردم .اما هنوزم نوشتن سهم بزرگی تو زندگیم نداشت هنوزم فکر میکردم نوشتن مثل یه اسباب بازی برای زمان بازیه و اینطور بود که جلو و جلوتر رفتم اما توی وجودم بازم یه چیزی منو صدا میزد .
چیزی که از درونم بود و وادارم میکرد از داستان بگم چیزهایی رو بنویسم که خودم تجربه نکرده بودم وقتایی که یهویی یه جرقه هایی به ذهنم میرسید مثل فشنگ اون هارو مینوشتم تا یادم نره .
شاید یه وقفه ی یهویی به هرچیزی که مربوط به نوشتن بود باعث شد عطش زیادش دوباره منو برگردونه و من دوباره خیلی جدی شروع کردم .
از کی ؟
درست زمانی که مامانم دچار مریضی شد .دیدم نوشتن میتونه آب روی آتیش باشه هرچی مینوشتم بهتر بودم نوشتن تو اون زمان بزرگم کرد مثل یه دکتر برام معجزه میکرد و اونجا بود که فهمیدم نوشتن میتونه برای من قوی ترین و موثرترین دارو باشه .
دارویی که هرزمان مهم نیست تو چه شرایطی باشم وقتی بهش پناه میارم میتونه معجزه کنه .این شد که حتی بعد از رفتن مامانم دست از نوشتن برنداشتم و نوشتم و بازهم با دو چشم معجزشو دیدم .
حالا که میگذره اهمیت نوشتن و اهمیت اون صدای قلقلک کننده برای داستان سرایی برام مهم ترین چیز توی زندگی شده حالا نوشتن دیگه اسباب بازی برای زمان بازی زندگیم نیست .نوشتن جزئی از خودم شده با من بیدار میشه ، غذا میخوره ، گریه می کنه .اون درست خود خودمنم .
زندگی من با نوشتن جریان داره ، جریان قوی ای که چیزی نمی تونه مانع اون باشه .