به خودم که میآمدم چند ساعتی بود که داشتم باهاش حرف میزدم. تلاش میکردم با استدلالهایم او را قانع کنم حق با من است. اما او حتی در ذهن آشفته من هم رأی به بیگناهیام نمیداد و این بود که این مکالمات و مجادلات ادامه پیدا میکرد. تنها شاهد گذشت زمان بودم و کارهایی که بدون هیچ خودآگاهی انجام میشد.
کاسه سرم به زندانی بدل شده بود که نه او بلکه خودم پشت میلههاش در حال پوسیدن بودم. هیچ چیز به این سلول انفرادی راه نداشت. دوستانی که به ملاقات میآمدند، با کالبدی بیجان مواجه میشدند؛ با خانهای متروک و شبحزده چون روح زندگیبخش این جسم در جایی حبس شده بود.
این محکومیت خودساخته بدون لبخند، بدون شادی، بدون رنگ و طعم طی میشد و برای به پایان رساندنش تنها یک کار لازم بود؛ برداشتن قدمی به پیش! فکر کردن به اینکه لحظات دردناک گذشته قابل بازآفرینی نیست. هیچ راهی برای کم کردن رنجی که در گذشته از زبان و دست دیگری کشیدهایم وجود ندارد. گذشته قطعی و غیرقابل تغییر است مثل آدمها.
این معنای «کنار آمدن» بود. ساختن بدون سوختن. پذیرش مشروط نه تأیید مطلق. قبول اینکه آنچه بر ما رفته ناعادلانه و غیرمنصفانه است و روا داشتن خشونت ازسوی دیگری به ما پذیرفتی نیست بدون انداختن خود به باتلاق بازخوانی دوباره و دوباره گذشته. این رها کردن موضع «قربانی» و ارتقا به جایگاه «نجاتیافته» بود. این خودِ خودِ زندگی بود با همه نامهربانیها و همه امکانهایش.