ویرگول
ورودثبت نام
نیما حقیقت‌جو
نیما حقیقت‌جو
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

د.و.س.ت.ی که از جهنم برگشت!

متیو پری، دوستی که از جهنم از برگشت
متیو پری، دوستی که از جهنم از برگشت
هیچ‌وقت تصورش رو نمی‌کردم که ۵۲ سالم بشه و مجرد بمونم و خونه‌م پر از بچه‌های کوچولو و به‌شدت بامزه‌ای نباشه که بازی کنن و مسخره بازی دربیارن و با تکرار حرف‌های بی‌معنایی که یادشون دادم، باعث خندهٔ همسر زیبام بشن.

جملاتی که خوندین، دردل‌های «متیو پری» یا همون «چندلر» خودمون بود. آدمی که قطعاً خیلی از ما، به‌خاطر حضورش در سریال Friends می‌شناسیم و از شوخی‌ها و خصوصاً تعجب‌های وقت‌ و بی‌وقتش، از خنده ریسه رفتیم.

کتاب زندگی‌نامهٔ متیو، چند وقتی می‌شه که منتشر شده و بعد از خوندنش تصمیم گرفتم تا یادداشتی (شاید در ستایش این آدم؛ چون هنوز خودمم مطمئن نیستم که منظورم از این نوشته چیه. تحلیل یا یک برداشت آزاد؟!) درمورد این آدم و آدم‌های مشابه متیو (یا حتی خودمون) بنویسم. امیدوارم با خوندن این نوشتهٔ کوتاه، شما هم به فکر تغییر بعضی از رویکردهاتون نسبت به آدم‌های اطرافتون بیوفتین.

انسانی بدبخت در لباس یک ثروتمند

پشت اون خنده‌های زیبا و مخاطب‌کش، پشت تمام اون مسخره بازی‌ها و ادا و اطوارهایی که چندلر بینگ در تمام ۱۰ فصل سریال فرندز در سال‌های ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۴ از خودش نشون ‌می‌داد، آدمی به‌شدت درمونده و محتاجِ کمک وجود داره و این موضوعیه که احتملاً خیلی‌هاتون نمی‌دونستین (منم به تازگی فهمیدم).

حاضرم باهاتون شرط ببندم که اگر مختصری درمورد زندگی متیو و مشکلاتی که تا همین یکی دو سال پیش باهاشون دست‌وپنجه نرم کرده، بدونین، تا مرز سکته‌کردن پیش برین! البته این رو بگم که اصلا قصد ندارم از معضلات زندگی این بابا براتون بنویسم و قویاً پیشنهاد می‌کنم که حتماً کتاب زندگی‌نامه‌ش رو خودتون بخونین، اما دلم می‌خواد به درس‌هایی که بعد از خوندن کتاب متیو یاد گرفتم، اشاره کنم. مواردی که به‌نظرم بد نیست یک گوشه‌ای از ذهنمون نگهشون داریم.

راه‌حلی دائمی برای معضلات نه‌چندان همیشگی!

زندگی پر از لحظات شگفتیه و هر لحظه می‌تونه به اندازهٔ تنها یک پلک‌زدن، ما رو متعجب و انگشت‌به‌دهان کنه و در بُهت و حیرت فرو ببره. زندگی همهٔ ما، در دوره‌های زمانی مختلفی، با سختی‌ها و چالش‌های خاصی روبه‌رو می‌شیم که به‌نظر می‌رسه به‌طور اختصاصی هم، فقط برای خودمون درنظر گرفته شدن. متوجه منظور هستین؟ اجازه بدین یکم بیشتر موضوع رو براتون بشکافم.

تا حالا شده در این موقعیت قرار بگیرین که وقتی دوست یا همکارتون از مشکلاتی که باهاش دست‌وپنجه نرم می‌کنه، حرف می‌زنه، این فکر از ذهنتون عبور کنه که: «اگه من جای این آدم بودم می‌تونستم از پس حل این مشکلات بربیام؟ اصلاً می‌تونستم اون‌ مشکلات رو به دوش بکشم یا نه، همون اولِ کارْ وا می‌دادم؟»

به‌نظرتون راه‌کاری، ترفندی، چیزی وجود داره که با تکیه بر اون بشه هر نوع مشکلی رو حل و فصل کرد؟ بله چنین راه‌کاری وجود داره؛ یه چیزی که متوجه شدم اگر اون رو داشته باشیم، اگر شانس بیاریم و به یک طریقی، حفظش کنیم، می‌تونیم با اتکا بهش از پس هر نوع مشکل و چالشی که تو زندگی باهاش روبه‌رو می‌شیم بربیایم. حالا اون چیز چیه؟ «خانواده و دوستان.»

وقتی که کتاب زندگی‌نامهٔ متیو پری رو می‌خوندم، همون اول یک موضوعی برام روشن شد؛ متیو به این دنیا نیومده که زندگی راحت و خوشبخت‌طوری رو تجربه کنه؛ البته خودش قلباً می‌خواسته که این‌طور باشه، اما تا الان که موفق نشده (یا نتونسته). به همین دلیله که همین امروز و در سن ۵۲ سالگی هنوز دنبال عشق می‌گرده و سعی می‌کنه تا از جهنم‌دره‌هایی که ۴۰ سال از عمرش رو در اون‌ها سپری کرده (راست می‌گم! متیو از ۱۰ سالگی درگیر اعتیاد و اینجور چیزها بوده)، فاصله بگیره و به بهشتی که آرزوش رو ‌داره، برسه.

شاید برات جالب باشه: دنیای جدید، قبیله‌های قدیمی و اخلاقیات متغییر

اما در تمام این سال‌هایی که متیو با مشکلات بزرگی مثل ترک اعتیاد برای رسیدن به فصل ۴ فرندز، یا ترک روزانه ۵۵ قرصِ نمی‌دونم چی‌چی که اگر نمی‌خورد، نمی‌تونست برای اجرای نقش تو فیلم‌های مختلف سرپا بمونه، دست و پنجه نرم می‌کرده، همیشه دو نفر بودن که بدون قضاوت‌کردن متیو، از اون حمایت می‌کردن. همیشه دو نفر بودن که نقش پناه‌گاه رو برای متیو بازی می‌کردن؛ پدر و مادرش (که از همون کودکی متیو از هم طلاق گرفتن).

البته این وسط آدم‌‌های دیگه‌ای هم در دوره‌های زمانی مختلف وارد زندگی متیو می‌شدن و مثل یک ناجی، سرِبزنگاه به دادش می‌رسیدن (که خود متیو از اون‌ها با نام فرشته یاد می‌کنه). این آدم‌ها دوستان متیو بودن و باوجود تمام پستی و بلندی‌هایی که در رابطه‌هاشون با متیو تجربه کردن، در نهایت این متیو بود که تصمیم گرفت اون‌ها رو به هر قیمتی که هست، کنار خودش حفظ کنه و از مصاحبت، معاشرت و از همه مهم‌تر کمک‌هاشون، استفاده کنه و لذت ببره.

درسته که شاید از نظر من متیو، هنوز معنای خوشبختی رو عمیقاً و اون شکلی که خودش تصور می‌کنه، درک نکرده، اما به‌نظرم خوش‌شانس بوده که چنین آدم‌های نابی رو کنار خودش حفظ کرده.

آدم‌هایی که در تمام روزهایی که درحال درد و رنج کشیدن بوده، اون‌ها هم حضور داشتن و کمکش می‌کردن و فکر می‌کنم اگر غیر از این بود، همون ۳۰ سال پیش متیو برای همیشه از این دنیا می‌رفت.

جایی که ما ایستاده‌ایم...

این‌ها رو گفتم تا به اینجا برسم. خیلی از ما همین الان ممکنه در نقطه‌ای ایستاده باشیم که شاید از نظر بعضی‌ها بی‌نظیر و دست‌نیافتنی باشه، اما این‌ چیزها به‌نظرم اصلاْ اهمیت ندارن. چیزی که مهمه، اینه که همهٔ ما در زندگیمون با مسائلی درگیریم که شاید هیچ‌کس (حتی خانواده‌مون) از اون‌ها اطلاعی نداشته باشه.

جدای از اینکه خودمون به‌شدت درحال کلنجاررفتن با مشکلاتمون هستیم، به هزاران دلیل منطقی و بیشتر غیرمنطقی، به اون‌هایی که می‌شناسیمشون و می‌دونیم که به کمک احتیاج دارن هم، حتی دست کمک بلند نمی‌کنیم!

همین بی‌تفاوتی‌ها و به‌روی‌خودمون نیاوردن‌هاست که باعث می‌شه هم ما و هم دیگران، از باتلاق‌های عذاب‌آوری که روزبه‌روز درشون فرو می‌ریم، نتونیم خودمون رو بیرون بکشیم و خلاص کنیم. بالاخره که چی؟ تا کی می‌خوایم خودمون رو ایزوله کنیم و اجازه ندیم که بقیه کمکمون کنن؟ تا کی می‌خوایم نگاهمون رو از تقاضاهای کمکی ازمون می‌شه، بگیریم؟

ما این مدلی به‌دنیا نیومدیم. سازوکار و مُدلمون، اجتماع محوره. باید کنار هم باشیم. باید درخواست کمک کنیم و به درخواستِ کمک نزدیکانمون، جواب مثبت بدیم؛ چون اگر کسی ناجی ما نباشه، ما هم بی‌تعارف دووم نمیاریم. البته بد نیست که به قلبمون هم هرازگاهی نگاهی بندازیم. ببینیم چقدرش سیاه شده و چقدرش هنوز مثل روزهای کودکیمون روشن و زلال و بی‌آلایشه. چقدر قلبمون به معجزه‌ها و کمک‌های خدا باور داره و پذیرای اون‌هاست؟

پذیرای معجزات

برام جالب بود که متوجه شدم متیو، آدم به‌شدت معتقدیه؛ معتقد به خدا و معجزاتش.

متیو در تمام سال‌های زندگیش، به قول خودش، «همیشه خط تماسش رو با خدا باز نگه داشته تا حضورش رو حس کنه».

بارها شده که تا پای مرگ پیش رفته و به گفتهٔ خودش معجزه‌ای (به شکل نور) اون رو دوباره به زندگی برگردونده، اما متیو بعد از لمس این قبیل از نجات‌بخشی‌ها، بازهم به بیراهه کشیده‌شده و همیشه انتظار لحظه‌ای رو می‌کشیده که خدا دوباره با نور کورکنندهٔ خودش اون رو دربر بگیره و از نو متولدش کنه.

وقتی همه‌چیز رو درنظر می‌گیری، وقتی به مسیر پیش روت نگاه می‌کنی، شاید باورش سخت باشه که فکر کنی خدا هنوز حاضره خودش رو به ما انسان‌های فانی نشون بده. اما واقعیت اینه که نشون می‌ده و نکته همین جاست: عشق همیشه برنده‌ست.

مثل بتمن

ما قراره کی باشیم؟ قراره در چه نبردهایی شرکت کنیم؟ قراره در کارنامه‌مون چندتا پیروزی و شکست ثبت بشه؟

شاید به جای اینکه ذهنمون رو درگیر اینجور سوال‌ها کنیم، بهتر باشه که یک کار خیلی خیلی مهم‌تری انجام بدیم؛ هیچ‌وقت تسلیم نشیم. هیچ‌وقت دستمون رو بالا نبریم و رو به مشکلات نگیم: «کافیه، دیگه نمی‌تونم. تو بردی». به قول متیو:

هر دفعه که اتفاقی براتون افتاد به این فکر کنید که اگر بتمن بود، چیکار می‌کرد؟ و بعد همون کار رو انجام بدین.

حرفم اینه: کنار هم باشیم. خوشبختی تک‌تک ما در همین یک کلمه خلاصه می‌شه.



پ.ن ۱: ازتون ممنونم که تا انتها با من همراه بودین. خوشحال می‌شم اگر نظری در این مورد این مطلب داشتین، با من به اشتراک بذارین.

پ.ن ۲: این بلاگ‌پست از نظر ادبیات نوشتاری با سایر نوشته‌های من متفاوته و دلیلش هم حفظ یک‌پارچگی نوشتاری این متن با پست اینستاگرامیه که با همین موضوع منتشر شده.

زندگینامهدرس زندگیخوشبختیخلاصه کتابکتاب
یک خالق محتوا. ارتباط با من: https://zil.ink/nimahaghighatjoo
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید