نیمکت همیشگی
نیمکت همیشگی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

توهم دوست داشتنیِ من

دروغ چرا؟

همیشه احساسش میکردم

پشت شیشه، کنار زمین فوتبال، در مسیر مدرسه

همیشه بود

تا سمتش میرفتم محو میشد

اینبار غفلت نکردم

باید دنبالش میکردم تا ثابت کنم توهم نیست

خورشید هنوز طلوع نکرده بود و آسمان تیره و ارغوانی بود

باید میدویدم

دویدم

نسیم سرد بازوهایم را به لرزه انداخت

به مزارع کشت رسیدیم

بوی عطرآگین برنج، هوا را دریده بود

با تمام وجود استشمامش کردم

سرعتم بیشتر شد

سوالات زیادی از ذهنم عبور میکرد

پدر و مادرم بیدار شدند؟

حتما بیدار شدند

حتما نگرانم هستند

ساعت چند است؟

نباید دیر به مدرسه برسم

چقد از خانه دور شدم؟

حواسم به "او" هم بود

10 متر جلوتر از من

ضاهری ساده داشت

با موهای بلند و دامنی سفید و خاک خورده که در حرکت بود

چطور میتواند این موقع بیرون از خانه باشد؟

به حوالی برکه گلی رسیدیم

خورشید از آن دور دودو میزد

نغمه کر کننده ی پرندگان در آسمان میپیچید

دریا ولی آرام بود، صدای ضعیف موج هایش را شنیدیم

میدویدیم و زمین شلپ شولوپ صدا میداد

خیس عرق شده بودم

پاهایم را احساس نمیکردم

سرعتم کمتر شد . زبانم خشک بود

ایستادم

خم شدم و دستانم را روی زانو هایم گذاشتم

نفس های عمیق، پشت سر هم،

سرم را به آرامی بالا آوردم

صورتم در اعجاب رفت

باورم نمیشد

درست رو به روی من ایستاده بود

چطور میشود؟

حال جواب تمام سوال هایم را میگیرم

چند ثانیه همه چیز در سکوت مطلق رفت

خندید

نفس عمیقی کشید

با صدایی آرام گفت:

دلنوشتهداستانکتابنویسندگی
دلنوشته های یک عاشق روی نیمکت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید