??
در روزگاری که کسی یادش نمیاد اسبی وجود داشت به نام آتلان.
آتلان با همه ی اسب های جنگل فرق داشت ، به همین دلیل مسخره میشد و به دلیل مسخره شدنش نمیتوانست دوستان زیادی پیدا کند.آتلان نمی توانست خوب حرف بزند، وبه خاطر سیاه بودنش مردم اعتقاد داشتند که او شوم است و باعث می شود تمام جنگل به نابودی بکشد.یک از حرف هایی که همیشه اتلان به خودش میگفت این بود که تنهایی همیشه با من است ،همه جا و راه فراری نیست ،من اسبی هستم که تک و تنها خلق شدم!!.
بعد از چند ماه جنگلی که او در آن زندگی می کرد ،دچار خشکسالی مهیبی شد و داشت به نابودی کشیده می شد به همین دلیل حیوانات جنگل اعتراض کردن و گفتن:(همش بخاطر آتلان است سیاهی رنگ آتلان می خواهد تمام دنیا را به سیاهی بکشد)
آتلان مجبور بود جنگل را ترک کند، وقتی که می خواست برود هیچ کس او را بدرقه نکرد، همه بر علیه اش بودن حتی خانواده اش!!
آتلان مقصدی مشخص نکرد و راه افتاد 3 شبانه روز در راه بود که به جنگل رسید نام آن جنگل عجیب الماجرا بود
در جنگل عجیب الماجرا حیوانات عجیبی بودن مثل : خرس پرنده!پروانه بدون بال!! و........
با اینکه همه ی حیوانات در جنگل عجیب بودن باز هم کسی ناراحت نبود که عجیب است همه می خندیدن.
آتلان از میمونی که رنگش قرمز بود پرسید:(شما چطور با عجیب بودنتون کنار میاند و خوشحالید؟؟)
میمون گفت :( همهی حیوانات عجیب و غریب هستن، فقط بعضیها بهتر میتوانند این موضوع را مخفی کنند)
آتلان لحظه ای به فکر فرو رفت گفت:( اینجا جایی که من بهش تعلق دارم)