بیشتر از نه ماه هستش که هیچ حضوری توی ویرگول ندارم،حقیقتش توی این نه ماه اتفاقات عجیبی توی زندگیم شکل گرفت و آدم های جدیدی وارد زندگیم شدن.این آدم ها چیز های جدیدی به من آموختن و باعث شدن که توی این نه ماه حس کنم که چقدر همه ژرف تر و بهتر شده است،چقدر بزرگتر شده ام و چقدر تغییر کردم.
اوایل از ظاهرم معلوم بود،خیلی ذوق داشتم تا برای همه عنوان کنم،که ادم جدیدی وارد زندگیم شده و اون آدم خیلی از من سرتره!
اگه بخواین بدونین از چه لحاظ؟باید بگم فقط قیافه!
اما به مرور زمان،یکی یکی همه را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم برای بودن اون ادم هر کاری کنم،هر کاری!
نمیدونم دلیل اینکه همه را یکی یکی کنار میگذاشتم،او بود یا نه!
اما میتونم بگم حداقل ده درصدی مقصر بود،چون من پشتم گرم بود که یکی هست کنارم و من تنها نخواهم بود!
شبی که بهم پیام داد که همه چی باید تموم شه،یادم میاد که اصلا تا بیست دقیقه باورم نمیشد،منو انقدر راحت کنار گذاشت و رفت!
روز بعدش وقتی دیدم آن بلاک کرده منو،رفتم و هزار تا فحش بارش کردم و تیکه انداختم!
و 16 فروردین به بهانه تولدش،بهش پیام دادم!
همه چی خوب شد و اوکی شدیم باز،اما میدونید من آدم قبلی نبودم!
درسته که من هم کم اذیتش نکرده بودم اما میدونی شاید برای من اینقدر دل شکستن راحت نیست تا اون!
نمیدونم توی قرن بیست و یک کی پیدا میشه که برای یک آدم یک دفتر خاطره و متن بنویسه؟اون احمق قطعا منم! (شاید تو دلم بگم که کاشکی دفترو نمیفرستادم واسش اما میدونید اگه کنارم اون دفتر بود احساس خوبی نداشتم و اینکه اون متن ها به اون تعلق داشت)
بهتره دیگه حرفی نزنم اما اینو بدونید که تمومش کردم!
و تنها حرفی که ازش خیلی واضح به یاد دارم اینه که بهم گفت اگه من تمام حرفام دروغ باشه
تو احساسات فیک (دروغ) بودش
شاید اون آدم راست گفته باشه،شاید واقعا احساساتم فیک(دروغ) باشه،زمان همه چیو معلوم میکنه!زمان معلوم میکنه که من دوسش داشتم یا نه!
پ.ن:TT