حالا نوبت مفید کردن این تابستونه...
حتی اگه با یه کار کوچیک شروع بشه.
خانواده گفتن تو مدتی که اینجا هستیم، برو زبان انگلیسی درس بده.
منم رفتم چند جا مصاحبه کردم، دمو دادم، تا بالاخره یه آموزشگاه نزدیک خونمون بهم زنگ زد برای تدریس.
با کلی ذوق رفتم، اما فهمیدم فقط برای دو ماه نیرو میخوان؛
در حالی که من فقط یه ماه دیگه وقت دارم و باید برگردم دانشگاه.
همین مسئله، دوباره بحث ترک دانشگاه و موندن تو شمال رو داغ کرد.
میگفتن: بمون، تدریس کن، زندگی کن...
راستش، نمیشه ازشون هم ایراد گرفت.
اونا فقط میخوان من خوشحال باشم.
میترسن با رشتم موفق نشم و بیشتر تو خودم فرو برم...
ولی من قضیهی ترک رشته رو برای همیشه تو ذهنم بستم.
دیگه نمیخوام بهش فکر کنم. تمومش کردم.
الان نوبت اینه که به روزهای باقیموندهی تابستون فکر کنم.
نزدیک خونهمون یه کتابفروشی هست.
بهنظرم یه راه خوب برای سرگرم کردن ذهنمه.
چون واقعاً نیاز دارم یه چیزی ذهنم رو درگیر کنه،
تا دستکم کمتر به چیزایی فکر کنم که کاری ازم براشون برنمیاد...
رفتم تو کتابفروشی، رفتم سراغ قفسهی کتابهای جنایی.
اسم آگاتا کریستی که اومد، حس خوبی گرفتم.
ولی چشمم خورد به قفسهی رمانهای انگلیسی...
باورم نمیشد!
بهترین اتفاق ممکن بود. با یه تیر دو نشون میزدم.
هم زبانم تقویت میشد، هم ذهنم درگیر یه داستان میشد.
کتابدار نمیدونست کدوم رمانها ژانر جنایی دارن،
پس مجبور شدم اسم همهشونو سرچ کنم...
خوب شد بالای کتاب فروشی کافه کتاب بود چون چند ساعتی کارم طول کشید و اونجا بود که با یه دوراهی جدید روبهرو شدم
📌 یه رمان جنایی معمایی
📌 یه رمان رشد فردی با فضای درام خانوادگی
اولی کمک میکرد ذهنم از حالوهوای الانم جدا شه...
دومی شاید کمک میکرد بهتر با شرایط الانم کنار بیام،
ولی باز ذهنم رو میبرد سمت خودم...
انگار آدم هیچوقت نمیتونه از تصمیم گرفتن فرار کنه.
حتی وقتی فقط میخوای یه کتاب بخونی!
بالاخره باید انتخاب میکردم...
تو این موقعیت، شما رمان جنایی رو انتخاب میکردین یا رمان رشد فردی؟ چرا؟
فکر میکنین فرار موقت از فکر کردن اشتباهه؟ یا یه مکانیسم دفاعی سالمه؟