من پریشانم و من مسافر عقربهها
در آسمانم و من گریزان ز خاطرهها
به گویمت به چه راهی چشم بهراه تو ام؟
به قلب خویشتن که سپردمت مرتبهها
انتظار دو چشم آبیِ لیلا دارم
انتظاری که بُوَد فراتر ز حافظهها
در کنارت ماه چون شمعی حقیر و خوار شد
بختِ من داده به دیدارِ رُخَت خاتمهها
با اینکه پس از سال و هفته و ساعت
کم شده بین من و تو همهی فاصلهها
همین دو لحظهی باقی شده چون قرنی چند
ز فراغت هلاک، چون عطش ز میکدهها
ولی چنین بگویمت تا خیالت دارم
چه خوش است دیدنِ گذردنِ ثانیهها
بازگوییِ این نوشته اگر عشق را بیشتر میکند، نشر هم مثل من آزاد است...
°°نورا و ز. آزاد°°