ویرگول
ورودثبت نام
Nσɾα Aȥαԃ
Nσɾα Aȥαԃ
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

من هم رفتنی شدم!



-«یه دلیل. فقط یه دلیل بیار تا توی این دنیا بمونم. متقاعدم کن که نَرَم.»


بغض در گلویم فریاد می‌زد. شنیدن این حرف‌ها از تو مانند شمشیری در تنم فرو رفت و اشک‌هایم همچون خونی که از تنِ زخمی‌ام می‌چِکد، سرازیر شدند. با صدایی از اعماق قلبم گفتم:
«به اونایی فکر کنم که دوسِت دارن. فکر کن بدونِ تو چه بلایی سرشون می‌آد. فکر کن اگه بفهمن مردی و دیگه نیستی چه حالی می‌شن.»


قهقهه زدی. آنقدر بلند خندیدی که حتی مرغ‌های آسمان هم شنیدند. همان‌ها که قرار بود بعد از تو، به حالِ من گریه کنند.
«خب دیوونه! اگه کسی منو دوست داشت که حالم این نبود. این فکرا هم به سرم نمی‌زد.»


می‌دانی، هیچ‌کس مرا آدم حساب نمی‌کند. ولی استثنائاً تو حق داشتی. چون من هیچ وقت جرأت اعتراف نداشتم. نجوا کردم:
«تا حالا شده کسی رو دوست داشته باشی و نتونی بهش بگی؟»

-«آره.»

-«اگه اون بخواد خودکشی کنه، می‌ری بهش بگی دوسِش داری تا دست برداره؟»

-«معلومه! این سؤالا چیه می‌پرسی؟»

-«پس منم می‌تونم بهت بگم ...»


بغض امانم نداد. زدم زیر گریه. و آغوشِ تو مرحمی بر خونِ نادیدنیِ تنم شد. همین جملۀ ناتمام کافی بود تا منصرف شوی و دوباره زندگی کنی. دوباره از دنیا لذت ببری و عاشق شوی.


و حالا نوبت من است! با اینکه دوباره خونِ نادیدنیِ تنم را با ترک کردنِ من جاری کردی، بازهم دوستت دارم. فقط بدان که به‌خاطرِ تو رفتم.


تو عاشق شده بودی و دیدنِ من حالت را بد می‌کرد. دلت برایم می‌سوخت و تظاهر می‌کردی. از طرفی او را هم دوست داشتی. و همیشه عشق قدرتمند تر است...


با اینکه دیگر کنارم نیستی، هنوز هم ملاقاتِ تصادفی‌مان در خیابان آزرده خاطرت می‌کند.


و کارِ عاشق چیست؟ این که بگذارد معشوق راحت باشد. حتی بدون او. پس من به‌خاطر تو می‌روم.


می‌بینی؟ سفری که در پیش داشتی ناتمام ماند. ولی بلیتش را برایم به‌یادگار گذاشتی.


بالاخره من هم رفتنی شدم!




اگر بازگوییِ این نوشته عشق را بیشتر می‌کند، نشر هم مثل من آزاد است...

°°نورا آزاد°°

دوستخون نادیدنیعاشقاشکسفر
مرا نمی‌بینی؟ خب بگذار برایت بگویم. من جوانم و بر درختی تکیه کرده‌ام. می‌دانی یعنی چه؟ می‌فهمی یعنی چه؟ اگر می‌فهمی، بدان که مشتاق مصاحبت با توام که همدرد منی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید