هنوز ایستاده بود و کفش هایش را نگاه می کرد. آرام گوشه ای از پرده را کنار زدم و به او خیره شدم. مدت زیادی نیست که در کوچه ی ما ساکن شده است اما با چشم گشودن خورشید بر چهره زمین، کنار دیوار خانه ی همسایه می آید و همراه با رسیدن ماه به مهمانی شب به چهاردیواری خود باز میگردد.
مردی با موهای کوتاه مشکی که تار های سفید چند تا یکی در میان آن خودنمایی می کنند. چهره ای گندمگون و محاسنی که سریع تر از ساعت و عقربه ها در حال به رخ کشیدن گذر زمان هستند. چشم هایی که انتظار در میان آن ها موج می زند و سنگینی درد و دل هایش ترک های دیوار را به گریه وادار می کند. همیشه لباس خاکستری و شلواری به همان رنگ فقط چند پله تیره تر به تن می کند؛ همراه با کفش مشکی که مشخص است سال ها از دیدار او با آب میگذرد و مدام گرد عمر را بر دوش خود این طرف و آن طرف می برد.
یک گردنبند چوبی به گردن دارد که گویی هنگام خواب هم آن را از خودش جدا نمی کند. با هر دور چرخیدن عقربه در میان اعداد زمان آن را در دست می گیرد و به روی قلبش می فشارد، به گونه ای که احساس می کنم شیشه عمر او همان تکه چوب مثلث شکل است.
هر بار که چهره ای غریبه از کنار او می گذرد؛ مرد به او سلام می کند. گاهی جواب می گیرد و برخی مواقع تصور می کند صدایش شنیده نشده است. بچه ها را متفاوت تر از غریبه های شهر دوست دارد و همیشه شکلاتی برای آن ها در جیب شلوارش پیدا می شود. صدایی آرام با لحنی مهربان دارد. اندک لرزشی که در دستانش است؛ شکستگی و آشفته حالی او را نمایان می کند. احساس می کنم قلبش در میان معانی برخی حروف مانند: صبر، تنهایی، انتظار و... له شده و تمام سلول هایش یکی شده است.
روزی موقع برگشت از خرید، کنار دیوار چند کلمه ای با او هم کلام شدم. کلماتش پر از شیرینی تجربه بود ولی حرف هایش با لایه ای خاکستری رنگ از غصه و ناراحتی پوشیده شده بود. ظاهرش تنهایی او را نشان می داد. در میان کوچه می آمد؛ با دیوار درد و دل می کرد. از فرزندانی که او را فراموش کرده اند، از دلتنگی برای ملکه ی خانه که تنهایی به مهمانی خاک رفته است و اینک او مانده و زمان اضافه ی دنیا برای زنده ماندن بیهوده. دلش میخواست بار دیگر با تمام وجود خسته اش شهر و آدمیان را در آغوش بگیرد و بعد آرام برای استراحتی طولانی چشم هایش را ببندد و کوچه و دیوار را ترک کند.
مغزم احساس سنگینی می کند. دنیا به این همه عظمت انسان هایی دارد که در اوج تنهایی با یادگاری چوبی همراه زندگیشان و خاطرات شیرین کودکان پر سر و صدای خانه ، در هیاهوی کوچه و شهر نفس می کشند. زمان را با تمام وجود احساس می کنند و زندگی را تحمل می کنند تا به پایان خودش برسد.
احوالات مرد و رد و بدل کردن چند کلمه ای کوتاه مرا به یاد تعریف فاضل انداخت:
یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند؟
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند؟
_روی این کره خاکی بیشتر مراقب روح یکدیگر باشیم_ :)
1401/10/30 _ 03:33