اولین کتابی که تاثیر عجیبی در زندگی من داشت، کتاب شعر کودکانهی حسنی نگو یه دسته گل سروده پورنگ است.
اول ابتدایی بودم و این کتاب را با خود به مدرسه برده بودم با اینکه هنوز خواندن بلد نبودم ولی کتاب را از حفظ بودم و به خیال خودم می خواندمش زیرا بچه که بودم مادرم این کتاب را برایم بارها و بارها خوانده بود خلاصه از سر ذوق این کتاب را با خود به مدرسه بردم و بین چند نفر از همکلاسی هایم ادعای خواندنش را کردم.
چشمتان روز بد نبیند شروع به خواندن کتاب کردم که ناگهان یکی از بچه های شرور کلاس کتاب را از دستم قاپید و با لحن خودخواهانه ای گفت:{ وقتی بلد نیستی بخونی نخون بده من بخونم}
و آنچه که نباید اتفاق می افتاد در همین لحظه افتاده بود کتاب نازنین من از وسط دو نیم شده بود دخترک که به مقصودش رسیده بود کتاب نازنینم را به روی نیمکت پرت کرد و در حالی که از کلاس خارج میشد شانه ای بالا انداخت و گفت:{خوشت اومد پارش کردی؟}
قسمتی از شعرهای این کتاب را هنوز هم به یاد دارم که به شرح زیر بود:
حسنی نگو بلا بگو
تنبل تنبلا بگو
موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه
نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی
هیچ کس باهاش رفیق نبود تنها روی سه پایه نشسته بود تو سایه
از همان دوران طفولیت بود که مادرم برایم کتاب می خرید و این کتاب هم اولین شان بود که هنوز هم آن را دارم و البته همه آنها را تا زمانی که سواد نداشتم برایم می خواند و میخواند.
آن هم نه هر خواندنی پر از احساس و اشتیاق برایم بلند هانی می کرد و من غرق در داستان ها می شدم
وقتی هم که داستان های مان تکراری شده بود خودش داستان گویی را به دست می گرفت و داستان های جدیدی سرهم می کرد.
من نیز به تقلید از مادرم و استفاده از خلاقیت و و قدرت تخیل خودم شروع به داستان گویی و گفتن داستان های جدید خودم میکردم.
اندکی بزرگتر که شدم شروع به نوشتن کردم دفتر داستان های کودکانه ام را نیز هنوز دارم چندی پیش که در حال ورقزدن و خواندنشان بودم متوجه چیزی شدم داستان هایم را در دوران کودکی حتی به گونه ای نوشته بودم که گاهی حتی متوجه منظور خودم در آن دوران نمیشدم.
به یاد دارم در آن دوران شعری نیز سروده بودم که آن را به زبان فارسی نوشته بودم ولی به هنگام خواندن به ترکی آذری یعنی زبان مادریم می خواندم.
دومین کتابی که تاثیر ژرفی در حالات روحی من گذاشت کتاب داستان فرانکنشتاین نوشتهmary shelly است که من آن را در دوران راهنمایی و به زبان اصلی مطالعه کردم. که داستان در مورد دانشمندی بود که سعی در ساخت انسان جدیدی از جسد های افراد مختلف داشت او تکه های اجساد را به هم وصل می کرد و سعی در زنده کردن این اختراع خود را داشت که در نهایت این کار را هم کرد ولی همین انسان یا هیولای دست ساز خودش باعث مرگ عزیزترین فرد زندگی اش در بهترین روز عمرش شد.
به یاد دارم روزی که این داستان پایان یافت تا هفته ها فکرم مشغول ماجرای این داستان بود که چطور اعمال خود انسان می تواند باعث تغییر مسیر و راه زندگی خودشان شود.
و اما کتاب سوم رمان مشهور مادام کاملیا نوشته الکساندر دومای پسر هست که نکته اصلی که این رمان برایم داشت از خودگذشتگی شخصیت مادام کاملیا بود که بار احساسی آن برایم بسیار فراوان بود و یکی دیگر از بهترین رمان های عاشقانه ای بود که تا به امروز خوانده ام.
در پایان از همه دوستانی که وقت گذاشته و این پست را خواندند کمال تشکر و قدردانی را دارم و امیدوارم که مفید واقع شده باشد.
مدتی بود که در ویرگول به علت تغییراتی در زندگی هم چیزی منتشر نکرده بودم. انشاءالله پس از این بیشتر در اینجا حضور خواهم داشت و برداشت های خودم را از کتابهایی که مطالعه می کنم، اینجا به اشتراک خواهم گذاشت و نیز سعی دارم داستان های جدیدی را نوشته و در اینجا برای مطالعه همه داستان دوستان به اشتراک بگذارم.
امید است با نظرات خود در زیر این پست و سایر پست ها مرا در پیشرفت در این حیطه یاری بفرمایید.
رعناسیفی