چکیده
آرون بک، در دهه های 60 و 70 میلادی شیوهای از رواندرمانگری را ابداع کرد که در ابتدا شناخت درمانگری نام گرفت؛ که بعدا نام آن به درمانگری شناختی رفتاری تغییر یافت(1). نوشتار در دست، مروری است اجمالی بر تاریخچه، نظریه و شواهد پژوهشی مربوط به این نوع رواندرمانگری. تلاش شده است که بحث جامع باشد اما کامل نیست. مخاطب هدف نوشته را، دانشجویان و افرادی در نظر گرفته ام که کنجکاوی علمی درمورد این شیوه ی درمانگری دارند. البته درمانجویان هم می توانند با نگاهی به این مطلب کمی از بابت بنیان علمی این درمان خیال راحت تری کسب کنند.
تاریخچه
همانطور که از نام آن پیداست، درمانگری شناختی رفتاری از دو جریان رواندرمانگری تشکیل شده است: شناخت درمانگری(CT) و رفتار درمانگری(BT).
رفتاردرمانگری در ده ههای 50 و 60 میلادی با هدف استفاده از روشها و نظریات رفتاری نگر(Behaviorism)، برای ایجاد تغییر در رفتار انسان، توسعه پیدا کرد. جرقه ی جنبش رفتارگرایی درقرن بیستم توسط پژوهشگران در آزمایشگاه های روانشناسی آغاز شد. هدف آنها استفاده از روش های آزمایشی برای شناخت و دستکاری رفتار بود که در ابتدا تمرکز آن بر رفتارهای حیوانات بود. این جنبش در تلاش بود که روانشناسی را هرچه بیشتر به علمی بودن نزدیک کند و روش آنها بررسی فرضیات قابل ردی بود که دارای ویژگی تکرارپذیری نیز باشد(3).
از چهره های بسیار موثر در روی آورد رفتاری نگر می توان به جان بی واتسون، ایوان پاولوف و بی اف اسکینر اشاره کرد. ایوان پاولوف مفهوم شرطی سازی کلاسیک را پایه گذاری کرد و اسکینر بدون پذیرش شرطی سازی کلاسیک به توسعه دانش ما درمورد شرطی سازی عامل پرداخت. یکی از اولین پژوهشگرانی که اصول رفتاری نگر را به کاربرد بالینی درآورد، ماری جونز بود. او بر این باور بود که اگر می شود از شرطی سازی برای ایجاد فوبیا استفاده کرد (باتوجه به آزمایشی که واتسون توسط شرطی سازی، فوبیایی را در یک کودک ایجاد کرد)، پس می توان از آن برای شرطی زدایی ترس نیز بهره گرفت. پس از این تلاش ها، استفاده از روشهای مرتبط با شرطی سازی برای برطرف کردن مشکلاتی از قبیل ناتوانی در کنترل ادرار در کودکان، بیخوابی، پرفشاری خون و... استفاده شد(3).
با این وجود، رفتاردرمانگری دارای ضعف های غیرقابل اغماضی بود. باوجود اینکه رابطه درمانی در رفتارگرایی مورد غفلت قرار نگرفت و توجه شایانی به آن شد اما این روی آورد یکی بخش مهم از سیستم روانی انسان را _به دلیل اینکه قابل مشاهده بیرونی نبود_ نمی توانست بپذیرد: شناخت ها (Cognition). همین مطلب باعث ایجاد محدودیت های زیادی در رفتاردرمانگری رادیکال شد(3).
شناخت درمانگری از اواخر دهه 60 میلادی شروع به گسترش کرد. بی توجهی رفتارگرایی محض به بخش عمده ای از تجربه مراجعان (شناخت ها) موجب شد که رفتاردرمانگران به دنبال ابزارهایی برای کارکردن فعالانه برروی شناخت ها و هیجانات مراجعان شدند. بازگردیم به اولین بارقه هایی که برای مطالعه شناخت در انسان بود:
آغاز فلسفی شناخت درمانگری به کارهای فیلسوفان یونان باستان باز میگردد. اپیکتتوس در قرن اول پیش از میلاد مسیح اینگونه اذعان کرد: تفاوت افراد توسط چیزها (پدیده ها) تعیین نمی شود، بلکه تفاوت در دیدگاهی است که نسبت به پدیده ها دارند. آلبرت الیس که از طلایه داران شناخت درمانگری مدرن بود، فلاسفه فوق الذکر، فلسفه ی تحلیلی راسل، کارهای روان تحلیلگری کارن هورنای و آلفرد آدلر را از اثرگذاران مهم بر این دیدگاه قلمداد کرد.
آرون بک به سال 1921 در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. او در کودکی دارای بیماریهایی جدی بود؛ و به دلیل همین بیماریها برخی سالهای اول مدرسه را از دست داد و برخی افراد او را کم هوش قلمداد میکردند؛ اما او با تلاش فراوان توانست از دانشگاه ییل دکترا اخذ کند. در سال 1954 مدرس دانشگاه پنسیلوانیا شد که برای بیش از 40 سال به کار در آنجا ادامه داد.*
کارهای مایکنبام و ماهونی را نیز می توان از مبادی های شناخت درمانگری دانست. مایکنبام یک رفتاردرمانگر بود که بر افزودن مولفه های شناختی برای کمک به مراجعان برای مدیریت استرس تمرکز داشت.
آرون بک را بنیانگذار شناختدرمانگری می دانند. بک یک شیوه از درمانگری ساختارمند، کوتاه مدت و متمرکز بر زمان حال را برای درمان افسردگی ابداع کرد که تا کنون به کمک دیگر پژوهشگران و بالینگران، برای طیف وسیعی از اختلالات روانی و مشکلات در تعداد زیادی از محیطهای بالینی و غیربالینی توسعه پیدا کرده است. بک با اینکه در ابتدا به عنوان یک روان تحلیلگر آموزش دید با پژوهشی که درمورد نظریه فرود صورت داد، فرضیه فروید مبنی بر اینکه افسردگی حاصل بازگشت خشم فرد به درون خود است را دور از واقعیت دانست و از روان تحلیلگری فاصله گرفت. او برای شکلدهی درمانگری شناختی از نتایج پژوهشهای نظریه پردازان مختلفی شامل جورج کلی، آلبرت الیس، ریچارد لازاروس، آلبرت بندورا و... استفاده کرد(1).
بک نتیجه گرفت که افراد افسرده از خشم بازگشته به درون رنج نمیبرند بلکه افسردگی حاصل دیدگاههای منفی اغراق آمیزی است که فرد درمورد خود، دیگران و جهان دارد. روی آورد بک همکاری بین درمانگر و مراجع برای کشف واقعیت و دعوت مراجعان به تلاش برای مشاهده علمی خودشان و تجاربشان است.
رابطه درمانی
پیش از بحث درمورد مدل نظری CBT لازم است اشاره شود که از ابتدای ظهور این درمان، همواره حداقل یک فصل از کتاب های آموزشی و نظری آن به رابطه درمانی اختصاص داده شده است. در کتاب جدید دکتر جودیت بک چهار راهنمای کلی برای یک رابطه درمانی مناسب ذکر شده اند که به ارائه تیتروار آنها در اینجا بسنده می شود زیرا که گستردگی مطالب مربوط به رابطه درمانی، از توضیح و تشریح بیشتر آنها جلوگیری میکند زیرا نمی شود در این نوشتار کوتاه حق مطلب را ادا کرد.
دکتر بک توصیه می کند که درمانگر این چهار نکته را قبل از هر جلسه مطالعه نماید(1):
مدل نظری درمانگری شناختی رفتاری
فرضیه بنیادین درمانگری شناختی رفتاری، وجود تفکر(thinking) ناکارآمد در تمام اختلالات روان شناختی است(1). از زمان ظهور CBT، نظریات مربوط به آن به دلیل داشتن توصیفات(descriptions) و توضیحات(explanations) سیستماتیک درمورد مشکلات عاطفی، مورد استقبال قرار گرفته است. مدل کنونی را میتوان به سه بخش کلی تقسیم کرد:
· مدهای(Modes) پردازش اطلاعات: مدها وسیع ترین مفهوم موجود در این نظریه هستند. آنها الگوی کلی پردازش اطلاعاتی را توصیف می کنند که به فرد کمک می کنند تا با تغییر نیازها و خواست های درونی و بیرونی سازگار شوند. محتوای مدها در حول و حوش تم های محوری منسجم می شوند و تم های مرتبط با هرکدام از اختلالات روانی را نشان می دهند. مدها به دو دسته کلی تقسیم می شوند(2):
1. مدهای نخستین (Primal): رفلکسهای ثابت به محرکها ( مثلا محرکهای ترسناک واکنش فرار را شروع میکنند).
2. مدهای بیشتر افتراق یافته که با واکنشهای رفتاری بسیار پیچیدهتر مرتبط هستند(مثل خصومت یا تعصب).
· سطوح باورها:
باورها به دوسطح تقسیم میشوند.
1. باورهای محوری: باورهای محوری باورهای بنیادینی هستند که فرد درباره خودش، دیگران و جهان تشکیل داده است. این باورها بنیادی ترین باورهای فرد هستند. برخلاف مدها که کل الگوی پردازش اطلاعات را تشکیل می دهند، باورهای محوری، مربوط به ساخت های شناختی یا محتواهای خاصی هستند مانند "من دوست داشتنی نیستم". باورهای محوری هنگامی که فعال می شوند برای فرد حکم واقعیت مطلق را دارند و به تبع معمولا دارای انرژی عاطفی هستند. زمانی که فرد افسرده است باورهای محوری وی منفی، شدید، عمومی، انعطاف ناپذیر و بیش تعمیم یافته اند.
2. باورهای میانه: مولفان مختلف برای این سطح از باورها از ترمینولوژی های متفاوتی استفاده کرده اند که در اینجا با نوشته های دکتر جودیت بک ادامه می دهیم. این باورها دربین باورهای محوری و افکار خودکار قرار می گیرند.
افکار خودکار: کلمات، جملات و یا تصاویری هستند که از ذهن تمام افراد می گذرند؛ مربوط به موقعیت هستند و به عنوان سطحی ترین نوع شناخت ها قلمداد میشوند.
سعی خواهم کرد که ادامه مطلب را در پست دیگری منتشر کنم.
1. Judith S. Beck - Cognitive Behavior Therapy_ Basics and Beyond-Guilford Press (2020)
2. Willem Kuyken PhD, Christine A. Padesky Phd, Robert Dudley - Collaborative Case Conceptualization_ Working Effectively with Clients in Cognitive-Behavioral Therapy-The Guilford Press (2008)
3. Contemporary Cognitive Behavior Therapy: A Review of Theory, History, and Evidence Nathan Thoma, Brian Pilecki, and Dean McKay
* Frank Wills - Beck’s Cognitive Therapy_ Distinctive Features-Routledge (2009)