مدت زیادی به دنبال جواب این سوال بودم که "معنای زندگی چیست؟"
منابع مختلفی میخواندم و ساعت ها فکر میکردم تا جایی که از خواندن و فکر کردن راجب این موضوع حالم بهم میخورد.
شاید دانستن این موضوع که فردی هستم که سخت قانع میشود و چیزی را میپذیرد انگیزه شما برای خواندن این پست را بیشتر کند!
بگذریم...
پیش از این راجب موضوع "خوشحالی یا خوشبختی" صحبت کردیم و میتوان آن را به عنوان مقدمه ای بر صحبت الان درنظر گرفت. با توجه به آن ما فهمیدیم بین خوشحالی و خوشبختی، خوشبختی چیزی است که باید دنبال آن باشیم نه خوشحالی.
اما حال سوال این است: معنای زندگی چیست؟
سه پاراگراف بعدی باید پست مجزایی میشد اما یادم رفت پیش از این توضیح بدهم پس در همینجا خلاصه میگویم: (شاید هم چون حسی درونم میگفت پست های قبلی را اگر بگویم هم نمیروند بخوانند!)
<< من نمیخواهم سوال "چرا ما در این جهان هستیم؟" را پاسخ دهم. دلیل این سوال که مشخص است؛ تولد. سوالی که پس از این مطرح است این است که "حالا که هستیم چه کار کنیم؟". پس ما دو سوال داریم؛ اول معنای زندگی چیست و دوم حالا که هستیم چه کار کنیم. ولی سوال دوم بخشی از سوال اول است. بگذارید بیشتر بررسی کنیم.
شاید به سوال جذابی در امتحانات خود برخورده باشید: "فلانی که بود و چه کرد؟" با جواب دادن به این سوال شما زندگی یک فرد را با دید کلی به روی برگه کاغذ می آوردید. چرا؟ چون هرآنچه از فاصله تولد تا مرگ او میدانستید را مینوشتید. نمیتوان معنای زندگی را جدای از فرد بررسی کرد چون این بودن فرد است که پدید آورنده زندگی است. مشکل اینجاست که ما همیشه وقتی زنده ایم به دنبال جواب این پرسش میگردیم (شاید چون مرده ها نمیتوانند یا به ما نمیگویند یا ما نمیدانیم!). اگر به دید یک مرده به زندگی نگاه کنید یا راحت تر به دید استاد تاریخی نگاه کنید که در پی طرح سوالات امتحان خود است نمیتوانید این سوال را بدون ضمیر بپرسید. معنای زندگی چیست؟ بی معنی است! نه زندگی، بلکه سوال. چون این وجود یک فرد است که زندگی را ساخته پس شما باید آن فرد را بشناسید تا سوال را پاسخ دهید و سوال هم تغییر میکند به "معنای زندگی اش چیست؟" یا راحت تر بپرسیم میشود سوال فلانی که بود و چه کرد؟
پس اگر خواستید این سوال را بررسی کنید باید اول فردی برای بررسی پیدا کنید چون در غیر این صورت چیزی برای بررسی ندارید. زندگی بدون آدم ها شکل نمیگیرد. این متفاوت از آن دیدگاهی است که میگوید ما به زندگی معنا میدهیم (چه کرد). خیر، ما پیش از معنا دادن به زندگی از آن معنا میپذیریم (که بود). پس دیگر اگر با این سوال مواجه شدیم با این دید نگاه کنید که معنای زندگی من، او یا فلانی چیست. و با جواب دادن به این سوال، به سوال حالا که هستیم چه کار کنیم هم پاسخ داده اید.>>
روزی به دنیا می آییم و روزی از دنیا میرویم. مهم نیست که قبل و بعدش چه بوده و چه خواهد بود. مهم این است در این دنیا و در این زمان کیستیم و چه کنیم. برای قبل (اگر وجود داشته باشد) احتمالا قبلا فکر کرده و تصمیم گرفته ایم و برای بعد هم در زمان خودش فکر میکنیم و تصمیم میگیریم (اگر باور دینی خاصی دارید باز هم میتوانید از این مطلب استفاده کنید ولی من این مطلب را غیر از چند مثال با فرض پرداختن فقط به این دنیا نوشته ام).
اسمش را گذاشته اند زندگی. همان فاصله بین تولد و مرگ. و با مطالعه تاریخ یا برای فهم بهتر با تاریخ فلسفه میفهمیم که یکی از موضوعاتی که همیشه از بحث های داغ هر زمان بوده فهمیدن معنای این موضوع است؛ و البته نه معنای لغوی، بلکه معنای فلسفی. دلیلش هم واضح است: "ما میتوانیم فکر کنیم". حیوانات هم روزی به دنیا می آیند و روزی میمیرند ولی از روی غریزه رفتار میکنند و در پی رفع نیاز های خود هستند (شاید بگویید حیوانات هم فکر میکنند و کلاغ گردو را از ارتفاع رها میکند تا بشکند یا شامپانزه از جسم سختی برای این کار استفاده میکند و... ولی اینها یادگیری هستند نه فکر. حیوان اول فکر نکرده و نتیجه گیری کند و فعلی را انجام دهد او فعل را انجام داده، نتیجه گیری کرده و یادگرفته. بین این دو تفاوت زیادی است). ولی خب خوشبختانه یا متاسفانه ما میتوانیم فکر کنیم و با این توانایی یکی از اولین سوالاتمان میشود همین سوال. چون از اولین چیزهایی است که خود را در مواجه با آن می یابیم.
اگر خوش بین ترین آدم هم باشید، اگر در بهترین امکانات هم زندگی کنید با خواندن چند دقیقه اخبار جهان میفهمید دنیا جای چندان زیبا و دلنشینی نیست و پر از مشکلات و سختی هاست و چه بسیار افراد ثروتنمند و قدرتمندی که به نابودی کشیده شدند و چه بسیار شرکت های بزرگی که ورشکسته شدند. فرد یا کسب و کار بدون مشکلی وجود ندارد، ثروتمندترین فرد دنیا هم که باشید حداقل در چیزی مثل ازدواج خود به مشکل میخورید (بر اساس رویداد های زمان حال). پس نمیتوان منکر این شد که برای فردی در این دنیا مشکلی وجود نداشته باشد (این مطلب انگیزشی نیست). و هرجا که مشکلی باشد یعنی چیزی وجود دارد که آدم به دنبال آن باشد (نه صرفا حل کردن آن مشکل). چون غیر از عده کمی از آدم ها که خودآزار اند (البته اینها هم به دنبال چیزی هستند) بقیه حداقل به دنبال رهایی از آزارها و رنجش ها هستند.
بگذارید جور دیگری بیان کنم. هرآدمی که شما پیدا کنید به دنبال چیزی است. یکی آرامش، یکی لذت، یکی شادی، یکی رهایی از رنج و... . حتی آدم هایی که به دنبال هیچ چیز نیستند (مثل من) هم به دنبال چیزی هستند و آن هیچ چیز است (بعدا توضیح میدهم)! ولی اینکه به دنبال چه باشید معنای کامل زندگی نیست، بلکه نگاهی سطحی به بخشی از معنای زندگی است.
بر اساس آنچه گفتیم (+ پست های قبلی) و براساس مشاهده رفتار انسان از گذشته دور تا کنون انسان همیشه به دنبال چیزی است. خیلی ها میگویند انسان باید به دنبال چیزی باشد ولی این کاملا درست نیست چون انسان همین حالا هم به دنبال چیزی هست. چیزی که باید گفته شود این است که "در پشت چیزهایی که انسان به دنبال آن است چه مفهومی نهفته؟" (اینکه انسان به دنبال چه است موضوع دیگری است).
برای فهم این موضوع شما اول باید بر اساس شماتیک بالا "فاز اول" زندگی را بفهمید و آن پذیرش چیزهای غیر قابل تغییر است. شما اول باید بپذیرید چیزهایی وجود دارد که قادر به تغییر آن نیستید. چیزهایی که گاه خوب هستند و گاه آزار دهنده. گاه استعدادهای شما هستند و گاه نقصان های شما. هیچ دو فردی در این دنیا در شرایط کاملا مساوی به دنیا نیامده اند و این مسئله اگر شما را آزار میدهد باید بپذیرید. این بخشی از معنای زندگی است. تا هنگامی که این چیزها را نپذیرید نمیتوانید بخش دوم معنای زندگی را درست دریابید.
"فاز دوم" معنای زندگی هدف است. همان چیزی که شما به دنبال آن هستید(که شاید هیچ چیز باشد!). مسئله ای که مهم است فهمیدن درست آن هدف است. شما باید بفهمید اگر به دنبال پول هستید دراصل به دنبال پول نیستید به دنبال چیز دیگری هستید به نام "حس رضایت مندی". این حس برای همه چیزهای احتمالی که شما ممکن است به دنبال آن باشید وجود دارد. در آرامش، لذت، رهایی از رنج، عشق و رسیدن به سعادت ابدی (عبارت سعادت ابدی را با نظر به جایگاه دینی آن استفاده میکنم) هم این حس وجود دارد.
حس رضایت مندی همان حس تعیین کننده شرایط روحی شما به صورت مستمر است. همان چیزی است که اگر در طول روز با آن مواجه نشوید احتمالا موقع خواب یا در خلوت خود و به دور از شلوغی دنیا با آن مواجه میشوید. و نکته مهم دیگر اینکه حس رضایت مندی معلول شادی نیست بلکه علت آن است. حس شادی درون مغز شما و به واسطه ترشح هورمون ها بروز میکند. اگر قرص های ترشح کننده و یا پیشگیری کننده از تجزیه این هورمون ها را بخورید شما احساس شادی میکنید ولی لزوما احساس رضایت مندی نمیکنید.
پس علت این حس چیست؟ چه چیزی آن را به وجود می آورد؟ اگر تاکنون هدفی داشته اید و به صورت درست و برنامه ریزی شده به آن رسیده اید، کمی فکر کنید. حس شادیِ رسیدن به هدف زیاد در وجود شما دوام نیاورده. آن حس خوب که در زمان حرکت به سمت هدف و پس از رسیدن به هدف در وجود شما بوده حس رضایت مندی حاصل از "تحت کنترل بودن اوضاع" است. شما میتوانید افراد زیادی را پیدا کنید که هنوز به اهداف خود نرسیده اند، هنوز آن خانه و ماشین مورد نظر خود را نخریده اند، هنوز در کنکور قبول نشده اند، هنوز به سعادت ابدی نرسیده اند ولی این حس را دارند. چون اوضاع برایشان تحت کنترل است. چون در مسیر درست هستند.
اگر بخواهم جمع بندی کنم معنای زندگی در دو چیز است:
و این همان خوشبختی است. خوشبختی را اینطور تعریف کردیم که شما به طور مستمر احساس شادی کنید و این شادی همراه با واقعیت باشد. چون اگر مثل من راه های غیرواقعی رسیدن به شادی را رفته باشید میدانید که بزرگترین شادی ها هم میتوانند با اولین تلنگر واقعیت از بین میروند. پس به جای صرفا رسیدن به شادی (خوشحالی) به دنبال خوشبختی باشید. خوشبختی بهترین حسی است که میتوان در کنار زندگی (فاصله تولد و مرگ) به دست آورد.
و اینکه به دنبال چه باشیم بستگی به باورها، ارزش ها، استعدادها، رنج ها و شرایط درونی شما دارد و قطعا جوابش را از هیچ کسی غیر خودتان نمیتوانید بگیرید. شاید برای توضیح بیشتر درآینده راجب آن بنویسم.
موضوع دیگر آن "هیچ چیز ها". شاید شما هم مثل من امروزی که گذشت را به دنبال چیز خاصی نبوده باشید، شاید خود را فردی بدون هیچ هدف و علایقی بدانید. در این باره هم در آینده صحبت خواهیم کرد ولی فعلا این را بدانید که در دنیایی مادی چیزی به نام هیچ وجود ندارد! و هیچ چیز یعنی دوری از بقیه چیزها که این خودش چیزی است. چیزی بزرگ!
ببخشید کمی طولانی شد. امیدوارم به برخی سوالات در حد توان پاسخ داده باشم. باز هم مثل همیشه دوست دارم نظرات شما را بدانم و بگویید که شما در این باره چه فکری میکنید.