داستان زندگی ام:
متولد شدم - بزرگ شدم - در رشته ای تحصیل میکنم که علاقه ای به آن ندارم - بدون درآمدی - تجربه عشقی نافرجام - دچار روزمرگی و افسردگی
و حالا من آماده بودم که آخرین تکه پازلم را تکمیل کنم
یعنی مرگ...
دو شب پیش بود که تصمیمم بسیار جدی شده بود و وصیت نامه ای هم نوشتم و درحال آماده شدن برای مرگ بودم.
مثل همیشه شروع کردم به فکر کردن...
با اینکه من هیچ وابستگی به هیچ کس و هیچ چیز نداشتم و نه گذشته ای که به آن علاقه داشته باشم و نه آینده ای که برای تحقق آن بجنگم.
ولی یک چیزی این وسط بود
یک فکر مدام در ذهنم روشن و خاموش میشد
آن موضوع چه بود؟
"پایان داستان"
میخواستم ببینم، ببینم پایان این زندگی چه میشود
حتی اگر قرار باشد غم انگیز ترین داستان دنیا شود
حتی اگر قرار است پوچ ترین و بی ارزش ترین داستان دنیا شود
میخواستم بدانم چه میشود، میخواستم تهش را ببینم
الان روزهای خوبی را نمیگذارنم و بدتر از آن شب هاست
ولی با این وجود دوست دارم بدانم با اتفاقاتی که تاکنون برایم روی داده و اتفاقاتی که در آینده می افتد، قرار است در نهایت چه شود؟
شاید بگویید هیچ! در یک زندگی پوچ و بی هدف روزی آخرین نخ سیگارم را میکشم و میمیرم
ولی دانستن همین برایم جذاب است. همین که بدانم تهش حرف شما درست از آب در می آید یا نه
خلاصه فعلا قرار نیست بمریم و به عنوان کسی که تقریبا به همه چیز فکر میکند و یک لحظه ذهنش آرام نمیگیرد، دوست دارم تفکراتم را در اینجا به اشتراک بگذارم، شاید شما هم بخوانید و نظراتی داشته باشید که فرصت بیشتر فکر کردن را به من بدهد تا لااقل در این روزها و شب های وحشتناک زندگی ام کاری جذاب تر از زل زدن به سقف داشته باشم.
اگر تا اینجا آمده اید، به خاطر وقتی که برای خواندن این متن گذاشتید از شما تشکر میکنم.