با خودم گفتم دیگر وقتش است و تصمیم گرفتم که مقدمات را آماده کنم. اول با کارگران تماس گرفتم تا از شر وسایل و متعلقاتم راحت شوم.
مرد جوان پرسید: « دارید برای مُردن برنامهریزی میکنید؟»
«بله. فردا یا پس فـردا.»
« واقعا؟ من و دوستدخترم هم در این فکریم که ماه بعد یا همان حول و حوش با هم بمیریم.»
خیلی از زوجها در دهه سوم یا چهارم زندگیشان با همدیگرمردن را انتخاب میکردند.
بیاختیار گفتم: «چه خوب»
«تِم خاصی مد نظرتان است؟ دیزنیلند شاید، یا دشتی پر از گل؟»
«نه، یه مرگ طبیعیتر مد نظرمه.»
«وای، چه عالی. یک مرگ طبیعی. خواهرم هم همین کار را کرد.»
مردان جوان حین کارشان سرخوشانه با همدیگر صحبت میکردند تا اینکه آپارتمانم را به کلی خالی کردند.
«خب، کار ما تموم شد. مرگ خوبی داشته باشید!»
کولهپشتیام، تنها وسلیهای که در آپارتمانِ خالیام مانده بود، را برداشتم و خارج شدم.
حدود صد سال از زمانی که داروها به قدری پیشرفته شده بودند که کسی دیگر نمیمرد، گذشته بود. هیچکس دیگر سنش بالا نمیرفت، حتی اگر در تصادف میمردید یا کسی شما را به قتل میرساند، فناوری به گونهای بود که به سرعت احیا میشدید. همه از وقوع پدیده انفجار جمعیتی هراس داشتند اما در کمال ناباوری چنین اتفاقی رخ نداد. زمانه اینطور بود، همین که به ذهنمان خطور میکرد که آمادهٔ مردنیم، به هر روشی که مورد علاقهمان بود انجامش میدادیم. کتابفروشیها پر از کتابهایی بود که درباره روشهای مردن نوشته شده بودند: «مخصوص بانوان! صد روش ناز برای مردن»، «مانند یک مرد بمیر! چطور با مرگمان اثرگذار باشیم»، «ده روش برتر مردن برای عاشقان (با تصویرنگاری)». من خودم یک کتاب با عنوان «بیا طبیعی بمیریم! اَبر مرگها برای بزرگسالان و بهترین مکانها» را انتخاب کرده بودم.
زمانِ درستِ مردن برای آدمهای مختلف، متفاوت بود. عدهای بودند که به دویست سالگی رسیده بودند و قصد ادامه زندگی داشتند، از آن طرف بچههایی بودند که تازه ده سالشان شده بود و میمردند. من الان سیوشش سالهام و نمیدانم الان زود است یا دیر—فقط یک جورایی احساس کردم که دیگر وقتش است. احساس من چه بسا درست بود، از آنجایی که جمعیت بدون کم یا زیاد شدن در یک عدد مناسبی ثابت مانده بود.
کتاب را به سرعت خواندم و وقتی که فهمیدم باید چه بکنم به ساختمان مرکزی شهر رفتم و برگهی منع احیایم را پر کردم تا مطمئن شوم اگر چنانچه جسدم پیدا شد، هیچ عملی برای زندهکردنم صورت نمیگیرد.
همین که این کار تمام شد، سراغ حل مسائل مهم دیگر رفتم، اینکه با اندک پساندازم چکار باید میکردم. مجوز مرگم را هم گرفتم. کاغذبازیهای اداری پیچیدهتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم و زمانی که بالاخره کارم به اتمام رسید و از آنجا خارج شدم، هوا دیگر تاریک شده بود.
مجوز مرگم را در داروخانه نشان دادم و برای اینکه زجر نکشم درخواست یک داروی نسبتا قوی و سریعالعمل کردم.
زن جوان داروساز گفت: « مراقبت خودت باش. مرگ خوبی داشته باشی.» و چندتایی قرص ویتامین مجانی روی دارویم به من داد.
سوار قطار شب شدم و به سمت مکانی که کتاب توصیفش کرده بود، رفتم. محل مورد نظر، جایی ساکت در عمق کوهستان بود. آنجا در زمستان به پاتوق اسکیبازان تبدیل میشد و پر از جمعیت اما در این فصل فقط آدمهایی به آنجا آمده بودند که میخواستند بمیرند.
در ایستگاه مقرر پیاده شدم و به قصد پیدا یک جای ساکت و آرام به سمت کوهستان راه افتادم. در بین راه از کنار زوجی رد شدم که با چاقو به یکدیگر ضربه میزدند. روشی که خیلی از زوجها برای مردن انتخاب میکردند، کشتن همدیگر بود. برای اینکه مزاحمشان نشوم با احتیاط دورشان زدم. پس از ساعتها راه رفتن در امتداد مسیر کوهستانی، بالاخره به جایی متروک و خلوت رسیدم که به نظر جای خوبی برای مردن میرسید. با رعایت دستورالعملهای کتاب، با بیل یک حفره کندم. شاید یک نفر، پیش از من اینجا آمده بوده، چون که خاک نرم بود و کندن راحتتر از انتظارم بود.
وقتی حفره آمده شد، درونش دراز کشیدم و آبمعدنی که دارو را درونش حل کرده بودم، نوشیدم. بعد، در همان حال که به هوش بودم، شروع کردن رویم خودم خاک ریختن. به آن خوبی که یک نفر دیگر میتوانست اینکار را انجام دهد، نتوانستم انجامش بدهم ولی با این حال کموبیش خودم را زیر خاک دفن کردم. از راه یک شلنگ کوتاه نفس میکشیدم، و در احاطهی گرمای خاک، چشمهایم را بستم. دارو خیلی زود اثر میکرد و من زیر خاک میمردم و دفن میشدم. به خاک میپیوستم انگاری که هنوز به این روش مُردن، مد روز باشد.
دلم نمیخواست بعد از مرگم مردم پشت سرم حرف دربیاورند؛ به روش مردنم بخندند یا اینکه بگویند چه زندگیِ معمولی داشت ولی روش دستوپاگیری را برای مردن انتخاب کرد که تو چشم بیایید یا اینکه بگویند روش بهتری را برای مردن باید انتخاب میکرد. به همین خاطر خواستم در بی سروصداترین حالت ممکن بمیرم.
قبل از اینکه مراقبتهای درمانی به این حد از پیشرفت برسد، مرگ اتفاقی بود که به ناگهان سرمیرسید. با خودم گفتم از آنجایی که مجبور بودم، خودم، خودم را دفن کنم، استفاده از دارو بهترین کار بود. میخواستم مرگم در نهایت راحتی اتفاق بیفتد.
ناگهان، سرم سنگین شد، فهمیدم دارم میمیرم. چشمهایم را محکم بسته بودم و با خودم گفتم، خیلی خوب میشد اگر مرگِ طبیعی در دنیای بعدی بازگردانده میشد، نه؟ و بعد یکهو از هوش رفتم.
عنوان اصلی: The Final Days
نویسنده: سایاکا موراتا (Sayaka Murata)
برگردان به انگیسی: جینی تاکموری (Ginny Takemori)
از این پس قصد داریم به سراغ ترجمه داستانهای کوتاهی برویم که در مجلات معتبر ادبی انگیسی چاپ شدهاند. برای شروع داستانهای کوتاهِ نویسنده معروف ژاپنی خانم سایاکا مورتا را در نظر گرفتهایم که به تدریج آنها را منتشر خواهیم کرد.