چند ماه و فصل و سال دیگر باید بگذرد تا باور کنم دیگر قرار نیست دستان نازنینات که به زیبایی شان ندیدهام را بار دیگر در دستانم بگیرم و صورت زار گریانم را محکم بهشان بچسبانم و غرق در بوسه شان کنم؟
حالا در این نقطه گنگ از زندگی حسرت دوباره دیدن صورت ماهت بزرگ ترین دست نیافتنی ترین آرزوی زندگی ام شده است که هرگز هرگز راهی برایش نخواهم یافت. این "هرگز" گاهی چقدر قدرتمند و استخوان شکن میشود! قلبم را مچاله میکند، روحم را له میکند. وجودم را در ناامیدی میبلعد.
محال جای خودش را در قلب و مغز و روح و روانم باز میکند و قدرت نمایی میکند.
چرا با دنیای واژگان عدم تنهای مان گذاشتی. چطور فریاد بزنم برگرد که قلبت از ناتوانی ام از جا کنده شود و برایم دل بسوزانی و فقط یک بار دیگر دستانت را بگیرم. برگرد مادربزرگ برگرد دلم میخواهد سرم را روی پاهایت بگذارم تو با موهایم بازی کنی و برایم بخندی. کِی فکر میکردم خاطره خنده هایت اینطور مرا زار و ضعیف و ناتوان کند و درون گریه هایم دست و پا بزنم و غرق بشوم در این عجز ناامید کننده.
رفتن و نبودنات برایم عادی نمیشود. این فکر را از سرت بیرون کن که یک روز دست از گریه هایم بردارم و حسرت حضورت را سر نکشم.